پایگاه خبری چهاردانگه: ۴۰ روز گذشت و حالا به نظر میرسد، مرگ «منوچهر ستوده»، لابهلای اخبار ریز و درشتی که این روزها شبکههای اجتماعی بهسوی ما پرتاب میکنند به فراموشی رفته. رسم قدیم ایرانیها در چلهنشینی عزای کسی اما این است که در چنین روزی از متوفی و ویژگیها و صفاتش یاد میکنند؛ او را چون عزیزی بازگشته از مصر، دوباره میشناسند و کشف میکنند تا خاطرههای نکویش، برای سالهای زیستن بی او، باقی بماند. منوچهر ستوده اما صفتها و ویژگیهای انگشتشماری نداشت که یک جلسه بحث و گفتوگو برایش کافی باشد، شاید به همین دلیل است که دوستداران و یارانش، اینجا و آنجا، اربعین او را به مرور خاطراتی از او اختصاص دادهاند بلکه عمق ویژگیهایش برای نسل بعد به یادگار بماند. مردی که ایرانشناس بود، در حوزه جغرافیای تاریخی قلم میزد، دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران و شاگرد بدیعالزمان فروزانفر بود، مردی که در نیمه راه میانسالی، زندگی در تهران را برای همیشه بوسید و کنار گذاشت و تا آخر عمر پا به این پایتخت پر از دود و استرس و تنهایی نگذاشت، سالخوردهمردی که رقم زندگیاش به عدد اعجابانگیز «صد» رسید و در آخر، پیرمردی زنبوردار شد که سالها وقتش را به جای ماندن در محیطهای علمی و دانشگاهی به کار رتقوفتق امور کشاورزی، زنبورداری و دامداری پرداخت. ۴۰ روز گذشته و این گزارش که در حاشیه برگزاری مراسم اربعین منوچهر ستوده در خانه اندیشمندان علوم انسانی نوشته شده، قصد دارد به سؤالهایی درباره ویژگیهای زندگی او پاسخ دهد؛ سؤالهایی که بعدها شاید از او، مردی متفاوت در اذهان افرادی بسازد که حتی نام او را نشنیده و مرام او را نمیشناسند.
شهریبودن بهتر است یا بیابانیبودن؟
در روزهایی که صفت «شهری» برازنده نام و نشانها شده، «ایرج افشار»، یار غار منوچهر ستوده، او را یک «بیابانی» توصیف میکرد، صفتی که «علی دهباشی» با خواندن یادداشتی از افشار تأکید مضاعفی روی آن داشت تا فراموش نکنیم، جامعههای شهری، خود را مدیون جوامع روستایی ایران میدانند و هنوز در نظر اهل نظر، بیابانیبودن، بهتر از زیستن بیاراده در شهرهاست: «در ۶۰ سالی که در خدمت ستوده بودم، چند صفت او برجسته بود، یکی بیابانی و سادهبودن که به تعیّن و تجمل اعتقادی نداشت و دیگری بیاعتنایی به فلک و افلاک است، وی هیچ دبدبهای نداشت». مردی که پایهگذار بسیاری از علوم مطالعاتی بوده، صدها مقاله و گزارش و تحقیق نوشته چطور میتواند بیدبدبه و کبکبه باشد؟ برای دریافت این واقعیت باید زندگی او را جستوجو کرد، در روستایی که سالها سکونتگاه این دانشمند زمان خود بود. «کوشکک لورا»، مکانی در نزدیکی چالوس، موطن ستوده بود، در تمام این سالها، او که الفتی دیرینه با رشتهکوه البرز داشت، در این منطقه غیرشهری ماند و بهگونهای زندگی کرد که بعدها برای آشنایان و دوستانش به یک «مرام» و برای علاقهمندانش به یک «شیوه زندگی پاک» بدل شد.
راز یک زندگی طولانی
کشف این زندگی پاک به ستوده کمک کرد بیش از ۱۰۲ سال عمر کند، عمری بیشتر از دوستان و یارانش که در طول سالها با آنها زیست و عکسهای فراوانی از سفرهای صدها فرسخیشان باقی مانده است. عمری بیشتر از بسیاری از پزشکان و طبیبان عصر او، عمری که بعد از مرگش به یکی از مهمترین ویژگیهای او بدل شد. هرکدام از دوستان و یاران زنده ستوده، دلیلی برای طول عمر او آوردهاند؛ «مهدی محقق»، دوست قدیمی او در دانشگاه تهران و یار روزهای کشف و کوشش در راه ادبیات کهن فارسی، میگوید دلیل اصلی طول عمر ستوده این بود که هیچگاه خودش را مسن نشان نمیداد. او عضو شورای دایرهالمعارف بزرگ اسلامی بود و در طبقه پنجم این مرکز اتاق داشت. روزی که همراه با او وارد ساختمان شدیم، منتظر ماندیم تا آسانسور بیاید؛ اما او از پلهها رفت و این نشان میداد هرچند پیری بر او غلبه کرده است؛ اما او خود را پیر نشان نمیداد و خودش را جوان میدانست». اما فقط اینها نیست، استاد مهدی محقق که بیش از ۶۳ سال ستوده را از نزدیک میشناخت او را یک ورزشکار و ورزشدوست هم میدانست که همین روحیه، عمر او را طولانی و تن و روانش را شاد کرده بود. جالب اینجاست که خود ستوده هم پیش از مرگش درباره طول عمرش سخن گفته و عجیب اینکه نخوردن غذاهای مشکوک و فرار از تهران را عامل طول عمر خود دانسته است: «در ۹۹ سالگی هنوز کالباس، سوسیس، پیتزا و غذاهای مشکوک نخوردهام».
دریغاگوی خاقانی
او را در بسیاری از رشتهها یا مؤسس یا صاحب سبک یا مردی باعث افتخار میدانند؛ از جمعآوری واژههای یک زبان گرفته تا کشفِ کشفنشدنیهای رشتهکوه البرز. بااینهمه جالب اینجاست که ستوده، درس خود را در رشته ادبیات فارسی و آن هم در دانشگاه تهران پشت سر گذاشته؛ اما بعید نیست که خیلِ غولهای تاریخ ادبیات در آن زمان، ستوده را از درون پخته و روانه کارزار جغرافیای تاریخی کردهاند. او میتوانست دست به کار نوشتن سفرنامه شود و بعد از مدتی خود را به این نام شهره کند؛ اما گویی او نه در خورد و خوراک، بلکه حتی در شیوه سفر نیز با همدورهایهای زمان خودش متفاوت بوده و شاید به همین دلیل است که جز چندتایی اسم، دیگران هیچگاه فرصت دیدار او را نیافتهاند. احمد اقتداری یکی از آنهایی است که سالها و سالها، دوست و همسفر و یار و همکار ستوده بوده، مردی که در کهولت سن، چیزی از ستوده کم ندارد و کمشنواییاش، صدای او را پشت تریبون رساتر نیز کرده است. در اربعین ستوده از خاطرات او میگوید، از اعجابی که در دیدن ناشناختهها و ضبط آنها داشت و از اینکه سفر را نه هوایی و نه ریلی، بلکه تا حد امکان، زمینی و با آرامش میپسندید. او یکی از یاران سفرهای طول و دراز و چندهزار کیلومتری ستوده بوده که حالا یارش را از دست داده است. در میان خاطرهها، اشارهای میکند به مسئله طول عمر و میگوید در میان دوستانش، همیشه او را اولین کاندیدای خداحافظی میدانستهاند و معتقد بودهاند او زودتر از ستوده و ایرج افشار خواهد مرد و بعد اشکریزان این بیت خاقانی را زیر لب تکرار میکند تا نشان دهد، مرگ ستوده و افشار تا چه حد توانسته، کمر دوستیهای قدیمی را خم کند: «همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد/ دریغا من شدم آخر، دریغاگوی خاقانی».
پیادهرفتن، پیادهرفتن و پیادهرفتن
از سفر گفتیم که عادت ستوده بود، یافتن چند تعریف قرص و محکم از ویژگی این سفرها، کار راحتی نیست، ستوده چطور، چرا و چگونه هزاران کیلومتر از شرق به غرب و از شمال به جنوب میرفت؟ آیا میتوان سفرهای او را رکورددار سفرهای زمینی در ایران دانست؟ برای پیبردن به زوایای این سؤال، کمکگرفتن از حرفهای چند دوست و آشنای او، شاید تنها راه باشد. مثلا حجتالاسلام دعایی، مدیرمسئول روزنامه اطلاعات، یکی از آنهاست که میگوید افتخارش بوسهزدن بر دست منوچهر ستوده بوده: «ویژگی استاد فقید این بود که فرش عافیت را کنار زد و روی گلیم سختکوشی نشست و با سرانگشتانی که چیزی جز تفحص و کاوش نمیشناخت، آثاری را پدید آورد که افتخارنکردن به آنها ناسپاسی است. نسل جدید و بهطور خاص استادان جوان امروز ما، قدردان تلاشهای ماندگار دکتر ستوده هستند و نیک میدانند حاصل تلاشهای او، حاصل خون دل خوردنِ ستودهمردی بود که دلش برای ایران میتپید و به تعبیر خودش، خون است دلم برای ایران». شیوه سفرهای او به همینجا ختم نمیشود، آنچنان که دعایی هم میگوید با وجود اینکه او مرد عمل بود؛ اما علم را هم فراموش نمیکرد و شاید نکته تمام سفرهای ستوده این است که یک بیابانگرد صرف نیست و از دل آن هزاران عکس و فیلم، صدها گزارش و دهها کتاب بیرون آمده است: «احتیاج از آنِ ما است تا از آن بزرگواران بشنویم و بیاموزیم. احتیاج از آنِ نسلی است که از دانشمند ستوده خود بیاموزد، پشتکار فرا بگیرد و سختکوشیاش را وجهه همت کند و با گامهایی استوار، راهی را بپیماید که آن انسان حقیقتجو پیموده است».
سفرهای طول و دراز
سفرهای ستوده، ایران را در شناخت خود، سالها به پیش رانده؛ تنها اگر او کتاب «از آستارا تا استرآباد» را از سفرهایش به سوغات آورده بود، برای نسلهای بعدش کافی بود، حال آنکه شمار آثار چاپشده و نشده ستوده از خلال همین سفرها، بیش از ۶۰ جلد است. شاید برای آنها که روزی بخواهند، بیابانی شوند و راه و روش ستوده را ادامه دهند، این سؤال پیش بیاید که کیفیت این سفرها چگونه بوده که از خلالش این همه مطلب و گزارش تولید شده است. برای پاسخ به این سؤال، دو جواب پیشرو داریم؛ جواب اول از آنِ احمد مسجدجامعی است که میگوید او نیز در راه شناخت تهران، از روش ستوده بهره برده است: «یک نکته در روش کار دکتر ستوده برای من بسیار جالب است و آن اینکه برای شناخت یک زیستبوم یا یک شهر و روستا، باید با مشاهده مستقیم و گفتوگو با افراد محلی و دیدار از ابنیه تاریخی به شناخت بدون واسطه برسیم». به گفته مسجدجامعی «روش دکتر ستوده بر پایه تاریخ شفاهی مستند و ملموس بود و آنچه را میدید مینوشت. حتی چند گونه گیاهی نیز به نام ایشان ثبت شده است. روش او کتابمحور نبود و اطلاعات گستردهای را در گفتوگو با محلیها و مشاهدات کسب میکرد؛ این اطلاعات در کتابها پیدا نمیشود. اطلاعات ما معمولا کتابخانهای است. او خود اطلاعات را تولید میکرد». با وجود چنین تعاریفی، مسجدجامعی، ستوده را آدمی متواضع میداند: «او بهدنبال فراگیرکردن علم بود؛ اما متأسفانه در عصری که ما زندگی میکنیم بسیاری افراد خود را عالمتر از آنچه هستند، نشان میدهند به همین دلیل مدرکگرایی موضوعیت دارد نه علمگرایی؛ اما نسل ستوده بهدنبال دانایی بودند» و به همین دلیل است که میگوید با تبدیل مدرسهای که از پدر ستوده در خیابان «سی تیر» باقی مانده به یک خانه – موزه، یاد ستوده و روش زندگی او برای نسلهای بعد باقی میماند.
مردی که ۶۰ سال روزنامه نخواند
علی امیری که سالها در کنار ستوده بوده و از شاگردانی است که یاد و خاطره استادش را برای نسلهای بعد با کتابی از گفتوگوهایش به ارمغان خواهد برد، خاطرههای بسیاری از او دارد که شنیدن برخی از آنها پاسخهایی برای سؤالهای ما از زندگی ستوده هستند. برای مثال زندگی او در دامن صحرا و دلسپردن به زنبورداری، حال آنکه میتوانست یکی از مهمترین کرسیهای دانشگاه تهران را از آن خود کند، چه معنایی داشت؟ سفر هزاران کیلومتری او به اقصا نقاط ایران و علت دلبستگیاش به رشتهکوه البرز؛ همهوهمه را میتوان از ردپاهایی که ستوده از خود به جا گذاشته درک کرد؛ اما فهم آن شاید جز از طریق معاشرت و مؤانست با او ممکن نباشد. به همین دلیل است که وقتی علی امیری، از تعداد درست مقالات او میگوید، برق از سر همگان میپرد، آخر چطور ممکن است مردی که از ۱۳۳۰ روزنامهخواندن را کنار گذاشته، بیش از ۶۰۰ مقاله نوشته باشد؟ چطور ممکن است مردی که در گذر سالهای زندگیاش بخش عمدهای را در راهرفتن و پیاده گزکردن راههای ناشناخته ایران بوده، بتواند دهها کتاب ارزشمند به یادگار بگذارد، آنچنان که یک جزوه ساده او در آموزش زبان انگلیسی، بعدها به کار مهدی محقق در فرنگ بیاید و آیتالله مصطفی محققداماد در وصفش بگوید ستوده ثابت کرد ایران صرفا یک منطقه جغرافیایی نیست، بلکه مظهر و مبدأ یک فرهنگ و تمدن است؟
نامهای که بعد از نیمقرن هنوز در جیب شاگردش است
از سوی دیگر، ستوده یک معلم هم بوده است؛ فارغ از ظواهری که برای این نام میشناسند، بسیاری خود را شاگردش میدانند؛ اما شاگردان واقعیاش بهدلیل برخی ظرافتهای او در جایگاه معلمی هیچگاه فراموشش نخواهند کرد. همایون پورسردار، پزشک، یکی از شاگردهای ستوده در دبیرستان البرز بوده که یکبار برایش نامه مینویسد و جواب نامه را هنوز که هنوز است با خود به همراه دارد: «همایون عزیزم! یکی از بزرگان دنیادیده تصریح کرده که اختلافات میان بشر برای این است که عقول بشر یکسان نیست؛ اما من حالا متوجه شدهام که این اختلافات برای یکساننبودن عقول بشر نیست؛ میان ۵۰ شاگرد تنها یک نفر میتواند معنای صمیمیت معلم با شاگردان را درک کند؛ من شخصا برای این یکرنگی و دوستی خالص، ارزش زیادی قائلم و امیدوارم در تنگناهای زندگی باز هم یادی از ما بکنی». او یک معلم بوده و دلیل اثبات این مدعا، تلاشی است که برای ایرانشناسی کرده تا جایی که محمدتقی رهنمایی، استاد جغرافیای دانشگاه تهران، ایرانشناسی بعد از ستوده را ایرانشناسی مثلهشده میداند و از آموزشوپرورش میخواهد، یک درس ساده ایرانشناسی به سبک ستوده در دوره ابتدایی بگنجانند تا دیگر مردم نام همسایگان دریای خزر را به اشتباه نگویند و ترتیب سلسلههای ایران را از خاطر نبرند. دغدغه ستوده در این سالها که به کندوهای زنبور خیره بود یا در جادههای پرپیچوخم پیاده راه میرفت، دغدغه ایران بود، ایرانی که از یک تاریخ، یک فرهنگ، یک جغرافیا و یک زندگی ساخته نشده، بلکه ایرانی است لایهلایه، پر از زشتی و زیبایی، پر از بزرگی و تقاضا برای کشف و پر از احساس و گیاه و جاده و انسان.