روایت حاجی علی اکبر مختارپور از نصرتی و مرتضی قلی
در سالهای بعد از ۱۳۲۰، با کاهش قدرت دولت مرکزی، بلوا و ناامنی منطقه را فرا گرفته بود. شرایط به گونه ای شده بود که آفتابه دزدها هم مثل یاغیها و دزدهای مسلح عمل می کردند. معروف بود که یکی از آنها لوله آفتابه را در می آوردند و به سر یک چوب می بستند. نیمه شب آن را از پنجره خانه تو می بردند که هر چه پول دارید بدهید، وگرنه شلیک می کنیم!
مرتضی قلی از جمله نخستین یاغیهای منطقه بود که دست نشانده نصرتی به حساب می آمد. نصرتی اصالتاً گلوگاهی بود اما در بزمین آباد هم ملک داشت، او همچنین از مالکان ورکلا بود. در دوران قدرت سردار جلیل، نصرتی از عوامل دستگاه او بود. بعد از آن که رضا شاه زمینهای منطقه را به نفع خودش تملک کرد، رسیدگی به املاک او از ساری تا جامخانه (املاک بخش یک) با ریاست سیدمیرزا نوش آبادی و از جامخانه تا هزار جریب و اومال قلعه سر و بهشهر (املاک بخش دو) توسط نصرتی مدیریت می شد. نصرتی از قدرتش سوء استفاده می کرد و برخورد بسیار بدی با مردم منطقه داشت. رضاشاه هر سال برای بازدید املاکش به منطقه می آمد اما تا مدتها مردم جرات نمی کردند موضوع را به او گزارش کنند. تا اینکه در سال ۱۳۱۸ یا ۱۳۱۹ در نکا یکی از اهالی عریضه ای به شاه نوشت و بخشی از برخوردهای نصرتی را به اطلاع شاه رساند. شاه در حرکت به سمت گرگان، در طول راه عریضه را خواند و همانجا به یکی از افراد مورد اعتمادش ماموریت داد که موضوع را مورد بررسی قرار دهد. نتیجه بررسی هم آن عریضه را تایید کرد و شاه قبل از بازگشت به تهران دستور داد فرد شریفی به نام گلمایی رئیس املاک بخش دو شود و نصرتی را مورد تعقیب قرار دهند. نصرتی دستگیر شد و تا پای اعدام پیش رفت اما این موضوع با شهریور ۲۰ و تبعید رضاشاه از کشور همزمان شد و نصرتی با استفاده از نفوذی که داشت، نه تنها اعدام نشد، بلکه از زندان آزاد شد.
در سالهای بعد از رضاشاه، خانه نصرتی در ورکلا به پایگاه یاغی های گلوگاهی تبدیل شده بود. او آنها را به عنوان مهمان به خانه اش می آورد و شب از خانه او به آبادیهای اطراف می رفتند و مردم را غارت می کردند.
آن سالها پدرم در خانه تفنگ داشت. اما تفنگ ما از نوع سرپر بود، تفنگهای ته پر را دولت جمع کرده بود و دیگر از مردم، کسی تفنگ ته پر نداشت. پدرم و یکی از بزرگان آبادی، دو قبضه از این تفنگها را در اختیار جوانترها – که یکی از آنها مرحوم حسن مختارپور بود – گذاشت که شبها در آبادی کشیک بدهند و مراقب باشند تا یاغی ها حمله نکنند. یک بار، حدود نیمه شب، نگهبانهای مسلح محل، متوجه شدند که چند نفر مسلح نزدیک می شوند. اینها قبل از اینکه بدانند اینها که هستند؟؟ دزد هستند و یا نه؟ با یکی از تفنگها به سمت آنها شلیک کردند. تفنگ ته پر همان یک تیر را داشت و گلوله اش تمام شد. برای گذاشتن تیر بعدی باید به خانه برمی گشتند و در روشنایی، دوباره تفنگ را آماده می کردند. وقتی دیدند کاری از دستشان برنمی آید، تفنگشان را برداشتند و فرار کردند. یاغیها برنو و بلندر داشتند که فشنگ می خورد. آنها اطراف خانه ما را گرفتند و شروع به تیراندازی کردند. بجز تفنگی که پدرم (حاجی اصغر) آن را در اختیار نگهبانها قرار داده بود، ما در داخل خانه سلاح دیگری نداشتیم. اگر حتی یک گلوله هم از داخل حیاط شلیک می شد، فرصتی برای مقاومت و یا ترساندن آنها وجود داشت. بخصوص آنکه بر خلاف بقیه حیاط های محل، پیرامون حیاط خانه ما بطور کامل دیوار چینه ای داشتیم. یاغیها متوجه شدند که تنها سلاح ما همانی بود که یک گلوله اش را شلیک کرده بود و تفنگ آماده شلیک دیگری وجود ندارد.
از طریق درخت انجیری که دم در خانه مان داشتیم، ۳-۴ نفر از آنها به داخل حیاط خانه پریدند و بقیه، حیاط را محاصره کردند. با شنیدن صدای تیراندازی، پدرم و ما که سن زیادی نداشتیم در گوشه ای از حیاط جمع شدیم. آن شب ما یک مهمان از اهالی جامخانه داشتیم. یکی از یاغیها از راه دور صدا زد حاجی اصغر! وقتی پدرم جواب داد او گفت که برای گرفتن خرجی آمده است.
برادرم حاج کاظم که خیلی باهوش بود، به آرامی به پدرم گفت که این صدای مرتضی قلی گلوگاهی است. او را می شناخت. مرتضی قلی از نزدیکان نصرتی بود که او هم به بزمین آباد رفت و آمد داشت. پدرم به آرامی به او نهیب زد که: بیصدا باش که اگر متوجه شوند آنها را شناختیم، ممکن است ما را بکشند.
یاغیها که نزدیکتر آمدند، گفتند ما در صحرا هستیم، یاغی شدیم و پولی نداریم، شما باید به ما کمک کنید.
ما در خانه یک صندوق فولادی داشتیم که معمولاً پول و طلای دم دستی را در داخل آن نگه می داشتیم. آن موقع برای روشنایی شب لامپا روشن می کردیم. لامپا را بالای تارم می گذاشتند که قسمت بالای اجاق داخل خانه بود. پدرم به مادرم گفت که صندوقچه را بیاور تا به آنها پول بدهیم. مادرم داخل اتاق بود و داشت تلاش می کرد که قفل صندوق را باز کند. پدرم نزدیک به در و رو به طرف مادرم بود. یکی از یاغیها دم درگاه خانه و دیگری پشت سر او و یکی پایین سکو، در حیاط، نزدیک در ایستاده بودند. صندوق “تو کلید” بود و باز کردن آن لم داشت. حالا شاید نور کم بود، یا شاید هم مادرم ترسیده بود و دستش می لرزید، نمی توانست در صندوق را باز کند. میهمان جامخانه ای خود را به پدرم رساند و کنار او ایستاد که یک وقتی آنها به او شلیک نکنند. برادرم هم از طرف دیگر خودش را به پدرم چسبانده بود. این سه مرد در یک ردیف کنار هم ایستاده بودند که اگر آنها قصد تیراندازی داشتند، حساب کنند که در صورت شلیک سه نفر را می کشند. پدرم با تندی به مادرم گفت چراغ را آن بالا بگذار که بتوانی ببینی و در صندوق را باز کنی، مادرم خواست لامپا را جابجا کند، اما مرتضی قلی شک کرد که اینها با بالا گرفتن چراغ، قصد شناسایی چهره او را دارند، سر تفنگ را به سمت بالاتر گرفت و شلیک کرد. گلوله از کنار سر پدرم رد شد و به سقف خانه خورد. گلوله آنقدر با فاصله نزدیکی از صورت پدرم رد شده بود که به چشم پدرم خون افتاد و تا چند ماه سرخ سرخ بود. مرتضی قلی بلافاصله بعد از آن، صندوق را باز نشده، برداشت و همه با هم از حیاط خانه ما خارج شدند و فرار کردند. پدرم آنها را شناخته بود، اما دوره بلوایی بود، کاری از دست کسی برنمی آمد! من آن زمان حدوداً ۱۳-۱۲ سالم بود.
این گروه یاغی به کارشان ادامه می دادند. در طبقده حاجی ملاحسن عرب، حاجی شعبان و حاجی قنبر که از ثروتمندان و مالداران بودند برای امنیت محل، از فرمانداری سه قبضه تفنگ گرفته بودند که دست آقامحمد، برادر بزرگش (گت آقا) و یکی دیگر بود که در محل کشیک بدهند.
آن زمان، در تمام این منطقه معروف بود که گت آقا تیرانداز بسیار ماهری است. آن شب یاغیها به طبقده رفتند. نگهبانان که در حال گشت بودند از بالای تپه کنار گورستان چمازتپه یاغیها را دیدند و گت آقا در تاریکی شب به سمت آنها شلیک کرد. گلوله به یکی از آنها خورد. بعدها مشخص شد که گلوله به مرتضی قلی اصابت کرد. یاغیها در حال عقب نشینی بودند اما نگهبانها دیگر جرات نکردند به آنها نزدیک شوند و زخمی را اسیر کنند. آنها همراه زخمی خودشان را هم برداشتند و فرار کردند و به ورکلا برگشتند که خانه نصرتی بود. گویا چند روزی سعی کردند در همان ورکلا با روشهای سنتی او را مداوا کنند، تا اینکه حال مرتضی قلی رو به وخامت گذاشت. او را به سمت گلوگاه حرکت دادند، اما قبل از آنکه به مقصد برسند، مرتضی قلی مرد و به این ترتیب گروهش نیز متلاشی شد
منبع: یاد داشت های بزمین آباد