پایگاه خبری چهاردانگه نیوز: نامش «حمیدرضا» بود و دوّمین ثمره زندگی «عبدالعلی و بیبی نساء». نو رسیدهای از دامان پدر و مادری متدیّن در ساری که در ۱/۶/۱۳۴۵ دیده به جهان باز کرد. دوره ابتدایی حمیدرضا در دبستان «کاظمیه» زادگاهش طی شد.
او دانش آموز پایه دوّم راهنمایی در مدرسه «حافظ» ساری بود که ترک تحصیل کرد. اوقات فراغتاش علاوه بر کمک به مادر در کار منزل با تلاوت قرآن سپری میشد.
در توصیف خلقیات وی میتوان گفت که فردی گشادهرو و صبور بود و در برخورد با دیگران، متواضع و مؤدب. «معصومه» از برادرش، اینطور یاد میکند:
«در مواجهه با مشلات، شکیبا بود و قدرت تصمیمگیری و خلّاقیت بالایی داشت. علاوه بر آن، فردی سادهزیست بود و در انجام کار خیر، پیش قدم.»
این نوجوان بابصیرت تحت اندیشههای شهیدان مطهّری و باهنر، علیرغم سنّ کم، تا جایی که میتوانست در تظاهرات ضدّ طاغوت شرکت میکرد.
وی از سال ۱۳۶۲ الی ۱۳۶۳، بارها داوطلبانه به جبهههای نبرد عزیمت کرد، تا اینکه در ۱۵/۲/۱۳۶۴، به عضویت سپاه درآمد و به لشکر ۴۵ جوادلائمه پیوست.
این رزمنده دلیر در کِسوت نیروی عملیات، تکتیرانداز، مسوول دژبانی و دسته و معاون دوم گردان نیز خدمات ارزندهای از خود به یادگار گذاشت.
ناگفته نماند که وی در جبهه کردستان دچار آسیب شده بود.
عاقبت در ۲۸ دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه به دیار معبود شتافت و با همراهی اهالی شهیدپرور ساری، تا گلزار شهدای «ملامجدالدین» این شهر بدرقه شد.
*وصیتنامه شهید حمیدرضا حبیبی*
من حمیدرضا حبیبی به عنوان پاسدار رسمی در منطقه شلمچه و بانه در حال خدمت و انجام وظیفه می باشم و همچنین در لشکر ۲۵ کربلا و تیپ ۴۵ جوادالائمه در مناطق جنگی زیادی فعالیت داشتم.
پدر و مادر عزیزم امیدوارم که مرا ببخشید و مرا حلال کنید.
پدر و مادر عزیزم را وصیت می کنم از اینکه بنده را تأمین نموده اید و توانستم تحصیلاتی داشته باشم تشکر و خدا را شکر گذارم که توانستم راه امام حسین (ع) و ائمه (ع) را ادامه دهنده باشم شکرگزارم که انشاءالله خدای بزرگ ما را با این پروازی که خواهیم داشت به وصال ابدی برساند. و از برادران و خواهران و دامادهایم و همسایگان و دوستان می خواهم از بزرگواریتان مرا ببخشید و حلال نمائید. و امیدوارم که ادامه دهنده راه شهدا و امام شهدا باشید باشد که خدای متعال یار و یاورتان باشد.
هنر آن است که بی هیاهوی سیاسی و خود نمایهای شیطانی برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، این هنر مردان خداست. امروز می خواهم در غروب غمهایت در ساحل دریای چشم، زیر نم نم باران اشکم و در درگاه غوطه خورشید سرخ فام و در شط خونین شفق عقده و بغض نشکفته ام را با توئی که بالاتر از ذهنها پرواز می کنی [] کنم.
آه! آیا این قلم می تواند که بر فراخ برگ سپیدی چون تو به حرکت درآید؟ آیا دستان و چشمانم اجازه و رخصت در دل می دهند؟ آیا چشم و دل می تواند برای لحظه ای از تصور جورها که نسبت به تو روا شد به در آید؟
آیا دل پر سوزم در آتش هجران تو می تواند در لهیب غم ها حقایق را وا گوید؟ هنوز زنگ خمپاره ها و توپها و نواهای دلنشین دعاهای تو در شب تار در خاطراتم صدا در می آید.
سلام، سلام بر تو، تو ای که امامت به مقامت غبطه می خورد سلام بر تو که هیچگاه واژه «مماشات« را نمی خواندی سلام بر تو که پیکر چاک چاکت را هدف آماج گلوله های کین قرار دادی سلام بر تو که «هیهات من الذله» را در مشتهای خویش می فشردی سلام به آن دلیرانی که دل را از عاشق ربودند. سلام بر آن خاکی که با خون و بوی تو آشناست سلام بر محل عروج یاران عشق سلام بر کوچه غمهای پر خاطرت، سلام بر تو ای شلمچه، سلام بر غروب غمگینت و در پایان از پدر بزرگوارم و مادر عزیزم و برادران و خواهرانم و دامادم و تمام دوستان و فامیلان و همسایگان می خواهم مرا حلال نمایند. و راه امام شهیدان را ادامه دهید و امام را فراموش نکنید.
والسلام
پاسدار اسلام حمیدرضا حبیبی
12/5/1364