به گزارش پایگاه خبری چهاردانگه ساری به نقل از خبرگزاری فارس ، روستای قلعه و پایینده منطقه پنج پارده چهاردانگه این شهرستان ( این منطقه به نام منطقه ی دوسرشمار معروف است که شامل شش روستای : بالاده ، پایین ده ، تیله بن ، قلعه ، میرافضل واوسر ، واوسر نو می باشد. )، مزین به نام « سه شهید والامقام نصرالله و نورالله عالیشاهی» و «شهید عبدالله نظری» است، شهیدان عالیشاهی در یک خانواده کاملاً مذهبی گام به عالم هستی نهادند، خانوادهای که در طول هشت سال دفاع مقدس، حضور قوی و چشمگیری در میادین نبرد داشتهاند، بهطوری که از میان مردان این خانواده، جدا از شهیدان، مدال افتخار جانبازی را نیز دو تن از شیرمردان این خانواده انقلابی به گردن آویختهاند.
به منزل حاج رمضان عالیشاهی رفتیم و پای صحبت این پیر فرزانه و همسر مکرمهاش نشستیم، در ادامه ماحصل این گفتوگو تقدیم به مخاطبان میشود.
حاج آقا! از شهید نصرالله بگویید.
شهید نصرالله در عملیات والفجر ۶ که در منطقه دهلران انجام شد، به شهادت رسید و هنگام شهادت ۲۱ ساله بود، دیپلم را نگرفته بود که به جبهه رفت، وقتی هم رفت جبهه، همانجا ماندگار شد، وقتی هم شهید شد تا ۱۳ سال پیکر خونینش در منطقه ماند.
علت رفتن به جبهه را به شما نگفت؟
چرا نگفت! همیشه میگفت، برای ما از اتفاقات آنجا تعریف میکرد، از خراب شدن روستاها، شهرها، کارخانجات و …، بعد میگفت: «شما خدا را شکر کنید که از این بلاها دور هستید.»
یک روز به او گفتم: «شما چهار، پنج نفر از یک خانواده جمع میشوید میروید جبهه، به فکر من که نیستید.»
در جوابم گفت: «تازه شما هم باید به جبهه بیایید، مادرمان را هم باید بیاورید آنجا تا لباس رزمندگان را بشوید، میگفت: «هر کسی که مسلمان است مگر میشود، در این موقعیت پا روی پا بگذارد و نظارهگر باشد.»
حاج خانم! شما از نصرالله بگویید؟
پسر با محبتی بود، یک مرتبه بعد از ۹ ماه که از جبهه برگشت، محاسنش بلند شده بود، وقتی او را دیدم، محاسنش را ناز کردم، بعد گفتم: «درویش شدی نصرالله!» لبخند زد و گفت: «درویشی به ما نمیآید؟» گفتم: «حالا که آمدی منزل، محاسنت را کوتاه کن.» گفت: «اول باید عکس بگیرم، بعد میروم کوتاه میکنم.»
همین کار را هم کرد، وقتی محاسنش را کوتاه کرد، حسی در درونم به من میگفت: «موهای محاسنش را بردار و یادگاری داشته باش.» همین کار را هم کردم و هنوز آن را در صندوقچهام نگهداری میکنم.
آن وقتها جوانهای به سنوسال نصرالله ازدواج میکردند، نصرالله چنین قصدی نداشت؟
چرا داشت، قبل از این که آخرین بار به جبهه برود، دختری را که مدنظرش بود به پدرش گفت بروید برایم خواستگاری، پدرش در جواب گفت: «این طور که نمیشود من به خواستگاری دختر مردم بروم و تو از این طرف به جبهه بروی، مطمئن باش اگر بروم خواستگاری، خانواده عروس روی حرف من حرف نمیآورند ولی من از این که روی دختر مردم اسم بگذارم، خوشم نمیآید، تو برو جبهه، هر وقت مأموریتت تمام شد، من در خدمت شما هستم.»
ملاکهای انتخاب را به شما نگفت؟
به من چیزی نگفت، ولی انتخاب بهجایی بود، همه معیارهایی را که باید یک زن زندگی داشته باشد، فرد مورد نظرش دارا بود، از خانواده متدین، بیتوقع، انقلابی و با حجب و حیا بود، در کل نه من و نه مادرش حرفی نداشتیم، چون کسی را برگزید که او را در راهی که انتخاب کرده بود، همراه باشد.
حاج خانم! از شهید نورالله بگویید، چند سالش بود، کجا شهید شد؟
نورالله متولد ۱۳۴۹ بود و در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید، حدوداً سه سال بعد شهادت نصرالله، وقتی شهید شد، ۱۶ سال بیشتر نداشت، ماجرای جبهه رفتن او خودش یک کتاب داستان است، چند مرتبه تا پای اعزام پیش رفت ولی به خاطر قد و سنش او را برگرداندند.
یکبار که او را برگرداندند آنطور که خودش میگفت ۷۰ نفر بودند که سپاه از اعزام آنها به دلیل قد و سن کمشان جلوگیری کرد، وقتی آمد خانه، خیلی عصبانی بود، میگفت: «به ما گفتند بروید»
خیلی بهش برخورده بود، عاقبت دست به شناسنامه بُرد، تاریخ تولدش را دست زد، یکی دو سال اضافه کرد، دوباره به سپاه رفت که این بار موفق شد به آموزش برود.
موضوع رفتنش را با شما در میان گذاشت؟
به من گفت میخواهم به ییلاق بروم، آنوقت حاج خانم هم ییلاق بود، من گفتم حتماً دلش برای مادرش تنگ شده که میخواهد به ییلاق برود، بعد چند روز، یک نفر آشنایان از ییلاق آمده بود، از او پرسیدم: «از نورالله چه خبر؟» گفت: «نورالله ییلاق نبود.» نگران شدیم، این نگرانیمان یک ماه طول کشید.
یک روز یکی از پاسداران پادگان آموزشی گهرباران که آشنا درآمده بود، خبر از حضور نورالله در آنجا داد، ما هم رفتیم پادگان و پیدایش کردیم، وقتی او را دیدم، سر به سرش گذاشتم و گفتم: «بدون اجازه میزنی میآیی آموزش؟ حالا برو لباست را بپوش تا برویم.»
رو به من کرد و گفت: «من نمیآیم.» وقتی دید شوخی کردم، لبخند روی لبش نقش بست، مادرش لباسهایی را که برایش آورده بود به او داد، کمی پول هم به او دادیم، چون نه لباس به همراهش برده بود و نه پولی در بساطش داشت.
بعد آموزش هم آنها را به کردستان بردند، آنجا مسئولیت تدارکات قله را به عهده گرفت، آنطور که خودش میگفت، چند مرتبه مورد حمله دشمن قرار گرفتند که این حملات منجر به شهادت همرزمانش شده بود، به طور کل اهل جا زدن نبود، خطر پذیریاش بالا بود، سومین مرتبه که به جبهه رفت، به شهادت رسید، پیکر او را نیز بعد ۹ سال آوردند.
شاخصه اخلاقی هر دو شهیدتان چه بود؟
نمازخوان و اهل مسجد بودند، نصرالله که نماز را باید حتماً در مسجد میخواند، روزهای دوشنبه و پنجشنبه حتماً بدون سحر روزه میگرفت، به او میگفتم: «چرا به من نمیگویی تا برایت سحر درست کنم؟» میگفت: «اینطوری لذتش بیشتر است.»
نورالله هم بعد شهادت نصرالله، الگویش برادرش شده بود، همان کاری را میکرد که نصرالله میکرد که آخر هم، همان لباس را پوشید که برادرش پوشیده بود.
چون شهابی که لحظهای بر آسمان بگذرد، سبکبال و سبکبار رفتند، تا ما زیستنی سربلند را تجربه کنیم.روحشون شاد.
روحشون شاد یادشون گرامی
سپاسگزارم از درج سرگذشت این دو شهید
پیروز باشید