نمی خوام از سختی های دوران قدیم بگم و فکرت و ببرم توی خاطرات دور… اما وقتی اسمت و به سفارش شهید “محمدتقی هاشمی نسب” گذاشتیم “محمدتقی “برام یه قداست خاصی داشتی. نمی دونم به حرمت اسمت وعنایت همون شهید بود یا چی..که ازهمون کودکی هات از بچه های همسن خودت بیشتر می فهمیدی.
وقتی رفتی سپاه و گردان صابرین .. هربار که به ماموریت های داخلی می رفتی دلم شور می زد و آروم و قرار نداشتم.. دلشوره هامو که می دیدی دلم وقرص می کردی، با شوخی وخنده همه چی وبرام آسون جلوه می دادی. چقدر روز دامادیت وقتی به قدوبالات نگاه می کردم قند توو دلم آب میشد دقیقا مثل خودت که وقتی زینبت ودر آغوش می گرفتی انگار دنیا توی دستات بود وذوق واشتیاق توی چشمات موج می زد. صدای خنده هات ومهربونیات توو گوشمه ، جان دلم
دلم میخواد بیای و موهای پیشونیت وکنار بزنم و یه دل سیر نگات کنم وببوسمت..بوت کنم..عین بچگیات برات لالایی بخونم.
محمدتقی من..ته تغاری مامان
وقتی می رفتی سوریه خواب وخوراکم اشک بود و دعا، دو روز قبل شهادتت حس کردم خونه مون شلوغه و خبری در راهه، یهو به خودم اومدم، صدقه گذاشتم و استغفار کردم..به دلم وعده دادم مثل سفر اولت سالم بر می گردی.
۲۱ فروردین، اون روز پدرت عمل جراحی داشت..از صبح دلهره عجیبی داشتم..شنیده بودم شب قبلش زینبت تاصبح بیقراری کرد وتو رو خواست..و صدات زد.
صبح با پدرت رفتیم بهشهر ..و آماده شد برای رفتن به اتاق عمل..که..دیدم پرستارا یه طور خاصی نگاهم می کنن و پچ پچ می کنن.
بعد چن دقیقه گفتن که امروز دکترتون مشکلی براش پیش اومده وعمل جراحی افتاد برای یه روز دیگه هرچقدر صحبت کردیم فایده ای نداشت..برگشتیم و توی مسیر بیخبر از همه جا، برای خونه یه کم مواد غذایی خریدیم و اومدیم سمت شهاب الدین..و خونه از دور دیدم جمعیتی دور وبر خونه مون هستن و..چشمم به کفشهای زیادی که توی حیاط بود افتاد و بند دلم پاره شد. دلم یهو افتاد به تو و دختر جواد ( فاطمه زهرا) ..گفتم: فاطمه زهرا طوری شده؟ یا محمدتقی من شهید شده؟
دیدم علی (پسرعمه ت) غرق اشک گفت: آره زندایی ..محمدتقی … و دیگه نفهمیدم هر چی صدات زدم نشنیدی، دیگه نداشتمت، دیگه نبودی، کمر بابات شکست؛ مثل دلم.
آخ …محمدتقی جان! تیر ماه هم داره تموم میشه و سرم تیر می کشه وقتی به عکسات..وخنده هات خیره میشم …ر استی! مبادا غصه بخوری..نگران هیچی نباش.دوس دارم هنوزم صدای خنده هات و بشنوم. عزیزان زیادی رو توی عمرم از دست داده بودم ولی رفتن تو شهادت تو هم افتخار آوردی برامون؛ هم درد، هم سربلندی؛ هم ویرانی.
نورچشمم! محمدتقی مامان مرداد ماه داره از راه میرسه ..ماه تولد جگرگوشه ات، یادته اولین سالروز تولدش هم ماموریت بودی؟ توی جریان مبارزه با پژاک لعنتی؟ دومین سالروزش اصلا توی دنیاش نیستی.
پا توی کفش پدرت کردی که روزای بدنیا اومدنت جبهه بود و می خواست اسمت و بذاره “حسین” … همنام پدرش، وقتی برگشت دید ما صدات می کنیم محمدتقی و جریان خواب و سفارش شهید محمدتقی و براش گفتیم. نمی دونستیم تو انتخاب شده بودی از اول و قرار بود عمرت هم به اندازه عمر همون شهید محمدتقی باشه.
با تموم دل شکستگی تکه پاره های دلم و جمع می کنم و دلم و می سپرم به بانو زینبی که برای حفاظت از حرمش فداشدی، تو رو به دست بی بی زینب می سپرم و فقط از خدا برای بچه هام.. پدرت .. همسرت و نازدانه ات صبر آرزو می کنم.
به امید دیدارت پسرم