پایگاه خبری چهاردانگه: برای گفتوگو با خانم ساره میرزایی مادر شهید حسن مطهرینژاد به شهر کوچک اما زیبا و کوهستانی کیاسر رفتیم تا از زبان او، حسن را بیشتر و بهتر بشناسیم، مادری از جنس زینب کبری(س)، مادری که بعد از سالها از شهادت پسرش مثل کوههای کیاسر مقاوم و سرسخت ایستاده و از این که فرزندش را در راه اسلام تقدیم کرده، برخود میبالد. ماحصل این گپوگفت صمیمی در ادامه از نظرتان میگذرد.
فارس: از فرزند شهیدتان بگویید.
من دارای ۸ فرزند بودم که دو فرزندم را در دوران کودکی از دست دادم، سیدحسن که فرزند ششم بود، در هشتم فروردینماه ۱۳۵۲ که آن روز مصادف با ۱۵ رمضان سالروز تولد امام حسن مجتبی(ع) بود، بهدنیا آمد.
او فرزندی دلسوز، مهربان، زیرک و باهوش، اهل قرآن و نماز و دعا، خویشتندار، اهل درس، علاقمند به انقلاب و حضرت امام(ره)، عاشق امام حسین(ع) و با اهل محل نیز صمیمی بود.
برای کمک به جبهه به مناطق مختلف میرفت و برای رزمندگان وسایل و آذوقه جمع میکرد، به حدی دلسوز بود که وقتی از مدرسه به منزل میآمد و مرا نمیدید سراغ مرا میگرفت و هنگامی که متوجه میشد من برای آوردن هیزم به جنگل رفتم با فرغون به سراغم میآمد و در جنگل شروع میکرد به سوت زدن، من با صدای سوتش متوجه میشدم که حسن آمده است.
همیشه دوشادوش من در کارهای کشاورزی از نشا تا درو و حتی در کارِ خانه کمکم میکرد، در تشییع جنازه شرکت میکرد و با هزینه خودش فیلم میخرید و از تشییع شهدا عکاسی و فیلمبرداری میکرد و به خانوادههای شهدا میداد.
پیرمرد و یا پیرزنی اگر مریض میشدند در مسیرهای سربالایی آنها را روی دوش خودش میگرفت و به بیمارستان یا منزل میرساند و یا اگر کسی در ایستگاه از ماشین جا میماند، او را به منزل میآورد و از او پذیرایی میکرد.
فارس: از تحصیلات و دوران تحصیلش بگویید؟
او دوران ابتدایی را در مدرسه شهید خانگاه و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید مطهری کیاسر گذراند، سال سوم راهنمایی بود که درس را رها کرد و به جبهه رفت؛ هر بار که از جبهه برمیگشت به سراغ درس و مشقش میرفت، زیرا درس خواندن برایش خیلی مهم بود و برای همین در خصوص درس به برادر و خواهرش سختگیری میکرد، نمراتش خوب بود و معلمان از او راضی بودند.
فارس: از آخرین مرحلهای که به جبهه رفت، بگویید؟
آخرین بار دی ماه سال ۶۵ بود که با چند تن از دوستانش به جبهه رفت، هنگام رفتن لباسها و وسایل شخصیاش مثل استکان و پودر لباسشویی را در کیفش گذاشت، با تعجب گفتم: کجا میروی؟ گفت مادر نگران نباش، زیاد منتظرم نباش چون ماه رمضان است من میروم کیاسر بمانم تا درسم را بخوانم.
من هم او را تشویق کردم که برود و قصد ۱۰ روز کند و خانه برادر، خواهر و عمهاش بماند و درسش را بخواند، او قصد داشت به جبهه برود، از آنجا که میترسید شاید من مانعش شوم، به من گفت میخواهد به کیاسر برود، چون قبلاً من به او گفتم: چند بار به جبهه رفتی دیگر نرو، آن روز چند بار تا دم مسجد رفت و برگشت، بار آخر که آمد پایش را روی سکو گذاشت و پاشنه کفشش را بالا کشید و گفت: «مادر! با حسینعلی کاری نداری؟ یا پیغامیبرایش نداری؟» گفتم: «نه! برو، ولی جبهه نرو».
ما دو روز بعد از رفتنش فهمیدیم که او به اتفاق چند نفر به جبهه رفته، برای ما از جبهه نامه داد و نوشت: «از اینکه بدون اجازه شما به جبهه رفتم مرا حلال کنید».
این بار به منطقه هورالعظیم اعزام شده بود.
فارس: آیا در طول مدت حضور جبهه، مجروح هم شد؟
بله، دو بار مجروح شد، یک بار از ناحیه دست چپ و یک بار از ناحیه چشم راست، من حتی نمیدانستم او چشمش را عمل کرد، تا اینکه او به تهران نزد دکتر مرتضوی که پسرخالهام است رفت و چشمش را عمل کرد و چشم مصنوعی گذاشت.
بعد از مدتی با عینک دودی به منزل آمد، وقتی به داخل حیاط آمد، عینکش را برداشت و من که در حال کار بودم بلند شدم و او را بوسیدم، وقتی به صورت و چشم او نگاه کردم، تغییری را در چشمهایش مشاهده کردم، یک چشمش کوچکتر از دیگری بود، به او گفتم: «پسرم! چرا چشمانت کوچک و بزرگ است؟» او خندید و گفت: «مادر جان! تو چشمهایت این جوری میبیند، چون مدتی است مرا ندیدهای، خیال میکنی».
ابتدا من قانع شدم ولی دوباره دقت کردم دیدم حدسم درست است، دوباره از او پرسیدم: باز هم به من گفت: «خیالباف شدهای!» پس از چند دقیقه استراحت در جای همیشگیاش نشست، به من گفت: «اگر راستش را بگویم ناراحت نمیشوی؟» گفتم: «نه!» گفت: «جنس دندان تو چطوریه؟»
گفتم: «مصنوعیه». پس از کمی مکث به من گفت: «مادر جان! من چشمم را در راه خدا دادم و چیزی که در راه او دادم گلهای ندارم تو ناراحت نباش، در ضمن این چشمم به اندازه دو چشم کار میکند و میبیند».
فارس: نحوه شهادتش چگونه بود و شما چگونه متوجه شدید؟
من دو روز بعد از رفتنش از طریق پدر سیدحسن موسوی که با او به جبهه رفته بود، متوجه شدم، ابتدا باور نکردم و به سید گفتم: «سید! تو دروغ میگویی». با خودم گفتم: حسن که هیچ کاری نمیتواند انجام بدهد، کمی ناراحت شدم، باورم نمیشد که بدون خداحافظی رفته باشد تا این که نامهای از طریق آقای شیرازی برایمان فرستاد و تقاضای پول کرد، من ۲ هزار تومان برایش فرستادم، چند روزی نشد که خبر شهادتش را آوردند.
در ۲۷ اردیبهشتماه ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و جنازهاش بعد از یک هفته تشییع شد، روزی که حسن به شهادت رسید، من پیش خواهرم بودم، داشتیم سر زمینش کار میکردیم، فردی به نام محسنی با ماشین به سراغ دامادم آمد و با او صحبت کرد، دامادم کار را تعطیل کرد و به من گفت: «باید زودتر برویم». وقتی پچپچ آقای محسنی با دامادم را دیدم، شک کردم اتفاقی افتاده است.
حسی به من میگفت که پسرم شهید شده است، با آقای محسنی به روستا آمدیم، زمانی که از ماشین پیاده شدم و ازدحام جمعیت در ابتدای محل و دم در مسجد دیدم فهمیدم که حسنم به شهادت رسیده است، بلافاصله نماز شکر به جای آوردم.
فارس: از این که مادر شهید هستید، چه احساسی دارید؟
من از این که پسرم را در چنین راهی از دست دادم خوشحالم و راضی هستم به رضای خدا چون پسرم به چیزی که میخواست رسید و دعایش مستجاب شد و خدا از ما قبول کند.