پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

با الهام از زندگی شهید محمدحسین جرگانی تیلکی

1

 

shahid-jorgani2آرام آرام از پشت بوته های گل رز جلو می رود. صدای خنده های ریز خواهرش ربابه را می شنود. نوک دمپایی های کوچک قرمزش را که از پشت درخت سیب بیرون زده است، می بیند.

می پرد جلوی ربابه و جیغ می کشد. می خندد و فرار می کند. از توی باغچه می دود سمت مادرش بانو، که روی ایوان، حصیری را زیر پایش انداخته است و کنار سماور گردو مغز می کند.

ربابه از سر شوق به طرف بانو می دود و مادر او را در آغوش می گیرد. مادر رو به محمدحسین می کند:

 

ـ محمد حسین. . .  محمد حسین. . .

 

***

 

محمدحسین چشم هایش را باز می کند. درد می پیچد توی سینه اش. سرش را خم می کند روی صورتش. بخارِ دهانش تند تند ابرهای کوچک سفید می-سازد و پشت سر هم محو می شود.

 

عباسعلی بابایی می گوید:

ـ محمد حسین نخواب. نباید بخوابی.

 

دست هایش کرخت شده است. باد سرد صورتش را می سوزاند و خواب را از چشم هایش می برد. عباسعلی خیالش که از نخوابیدن محمدحسین راحت می شود، رویش را برمی گرداند طرف اسلحه ی ژ3، سرنیزه و کلاه آهنی اش. در حالت نشسته، خشاب خالی را از روی برف های یخ زده    برمی دارد. دوباره به طرف محمدحسین که روی زمین دراز کشیده است، برمی گردد.

 

دست هایش را فرو می کند توی برف و حجم بزرگ برف ها را روی هم تلنبار می کند. دیگر برف نمی بارد. اما هوا حتماً تا نیم ساعت دیگر خیلی سردتر می شود.

 

ـ این طوری باد کم تر می خورد به تو.

 

و برمی گردد و دوباره نگاهش می کند تا مطمئن شود که هنوز بیدار است.

 

دست هایش را هو می کند و دوباره فرو می کند توی برف:

ـ یک کم صبر می کنیم. حتماً نیروهای کمکی می رسند.

 

محمدحسین دوباره پلک هایش را روی هم می گذارد.

 

***

دور می زند و از کنار ایوان حیاط می دود طرف برادرهایش: باقر و محمدعلی. زیر پیراهنی بلند و سفیدش پر از گل و خاک شده است. کاه گِل ها را آرام آرام روی دیوارحیاط می مالد. یک شاخه گل سرخ از بوته ی کنار باغچه می چیند و به طرف رقیه می رود.

 

ـ بیا آبجی. الهی داداش قربانت برود. این گل سرخ را بگیر و ببر بده به ربابه. راستی ربابه کو؟

رقیه داشت شیر گوسفندهـایی را که محمدحسین چند دقیقه قبل دوشیده بود از توی سطل به داخل کاسه می ریخت.

 

ـ الآن کار دارم داداشی. دستم بند است. این گل را خودت ببر بده به ربابه. اوناهاش. اونور حیاط کنار گوسفندی که باباگُل تازه از کربلایی رضا خریده، نشسته است و باهاش بازی می کند. محمدحسین گل سرخ را زیر شیر آب می برد و کمی رویش آب می پاشد.

 

پدر مشغول تمیزکردن کاه گلی های روی دیوار حیاط است.

 

ـ کمک نمی خواهی آقا جون؟!

 

پدر سرش را برمی گرداند. پدر همیشه موقع کار توی بعد از ظهرهای گرم «آکندِ چَفتِ سَر»، صورتش خیس عرق می شود. موهای جلوی پیشانی محمدحسین از زیر عرق چین بیرون افتاده و زیباترش کرده است. پدر لبخند می زند و عرق پیشانی اش را با آستین پاک می کند.

 

خط باریکی از گل می نشیند روی موهای سیاه و براق پدر. می گوید:

 

ـ نه بابا جان! این ردیف دیگر تمام شده است. فقط برو آن چهار پایه را ببر بده به باباگُل تا توی این گرما سرپا نباشه.

می دود و چهارپایه را از زیر درخت انجیر برمی دارد و می برد طرف بابا بزرگ.

 

ـ باباگُل خسته نباشی. بیا روی این بنشین.

 

ـ دستت درد نکند محمدحسین.

 

محمدحسین خم می شود و با دست چانه ی باباگل را می گیرد و پیشانی اش را می بوسد.

 

ـ راستی، ربابه! بیا این گل را برای تو چیدم. بیا آبجی. از دست من دلخور که نیستی؟. . . ها؟. . .

گل سرخ را به دست ربابه می دهد و سرش را می بوسد. . . قربان آبجی گل خودم بروم من. . .

 

shahid-jorgani

 

عباسعلی آرام به گونه هایش می زند.  

 

ـ بیدارشو!  محمدحسین. . .

 

سینه اش می سوزد. نفسش سنگین شده است و سرمای سومار، حالا آن چنان هجوم آورده است که دندان هایش به هم می خورد.  

 

ـ سردمه.

 

عباسعلی عاجزانه نگاهش می کند:

 

تو رو به ارواح خاک باباگل چشم هاتو روی هم نگذار.

 

ـ سرم گیج می ره.

 

ـ خُب به خاطرخونی است که از بدنت رفته.

 

عباسعلی زیپ اورکت محمدحسین را باز می کند تا زخمش را ببیند. ترکش خمپاره ستون فقرات و کمرش را نصف کرده بود. چفیه دور کمر محمدحسین از خون خیس شده است.

 

عباسعلی چفیه اش را از دورگردن باز می کند و می گذارد روی جای زخم محمدحسین. خونِ گرم از چفیه باز شده ی محمدحسین آرام آرام توی برف های سرد و سفید اطرافش شعاع های باریک سرخ رنگ می سازد و شبیه حرکت یک جویبار باریک، نرم نرم جلو می رود.

 

چفیه ی عباسعلی کفاف درز باز شده ی زخم کمر محمدحسین را نمی کند. خون همین طور بیرون می ریزد. عباسعلی عمامه اش را از روی سرش باز  می-کند و تا می زند و می گذارد روی سینه ی محمدحسین. بعد به آرامی بلندش می-کند و تکیه می دهد به سینه اش. بعد آن را از روی سینه به سمت پشت و ستون  فقراتش می کشد تا شاید کمی جلوی خون ریزی را بگیرد.

 

ـ این طوری بهتراست. هم گرم می شوی و هم خون ریزی کم تر می شود. ان شاءالله تا چند دقیقه دیگر بچه ها سر می رسند و ما را پیدا می کنند. از خدمه های ضد هوایی فقط من وتو زنده ماندیم. خمپاره ی عراقی ها، پدافند ضد هوایی را سوزاند، ببین پاهای منو.

 

یکی از همان ترکش های خمپاره به ران سمت راست عباسعلی اصابت کرده بود و خودش هم خون ریزی داشت.

 

ـ دلم یک لیوان چای گرم می خواهد. تو چی محمد حسین؟

 

حرف می زد تا محمدحسین بیدار بماند. بخار دهانش را نگاه می کند و صدای نفس های خسته اش را می شنود.

 

***

 

نور آفتاب ذره ذره کم می شود و سایه ی درخت های توی باغچه بلندتر. بانو توی استکان های کمر باریک چای می ریزد و سینی را می آورد و

 

می گذارد روی تخت زیر درخت سیب، همان درخت سیبی که محمدحسین با کمک پدرش و باباگُل در بهار سال قبل نهالش را کنار حیاط کاشته بود.

 

پدر دست و صورتش را کنار حوض می شوید. نسیم خنک روستای آکند چفتِ سَر، برگ های درخت را که حالاشاخه هایش از سیب های سرخ خم شده، به آرامی تکان می دهد.

 

خواهرش ربابه تکیه داده است به مادر و رقیه برای عروسکش که روی پایش خوابیده است لالایی می خواند. باباگُل گوسفند را می دوشد و روانه می کند پیش بقیه ی گوسفندها.

 

قبای بلند تابستانی اش را می پوشد و قرآن را در دست هایش می گیرد و می-نشیند کنار سینی چای. باباگُل چقدر توی این لباس دوست داشتنی    می شد.

 

ـ راستی آقاجون! امسال کی می رویم ییلاق؟

 

ان شاءالله مردادماه.

 

ـ گوسفندها را هم با خودمان می بریم؟

 

ـ مگر بدون گوسفندها می شود!

 

ـ پس کار نگهداری ازآن ها با من.

 

ـ خیلی خُب پسرم. کار نگهداری شان با تو. . . .

 

باباگُل چـای را کـه خورد می رود پـای شیـر حـوض و وضو می گیـرد. محمدحسین هم از جایش بلند می شود و پشت سر باباگُل وضو می گیرد و می ایستد به نماز. . . .

 

***

 

ـ محمدحسین. . . محمد. . . چشم هایت را باز کن. . .  خدایا شکرت.

 

ـ دهانم خشک شده است.

 

می خواهد بگوید تشنه ام اما نمی تواند. دست و پاهایش را حس نمی کند. عباسعلی اورکتش را درمی آورد و می کشد روی محمدحسین.

 

ـ طاقت بیار. الآن بچه ها می رسند.

 

***

 

بهار سال قبل موقع عملیات بود. نیروهای رزمنده باید مسافتی را طی    می-کردند. در منطقه ی سومار باید از دهانه ی دره ای عبور می کردند. آن جا پل یازده دهنه ای بود که بر ارتفاعات «کهزیک» و«دیسکت»  مشرف بود.

 

از مرز سومار تا این تنگه در اشغال عراقی ها بود. عراقی ها کاملاً نسبت به بچه ها دید داشتند. تو شب های عملیات که معمولاً باید آسمان مهتابی باشد، می توانستند با دستگاه هـای الکترونیک و محاسبات خاص، کاملاً بچه ها را زیرنظر بگیرند و عملیات را تحت الشعاع برنامه های اطلاعاتی شان قرار بدهند.

 

به همین دلیل می بایست قبل از غروب آفتاب حرکت می کردند. یعنی قبل از تاریکی هوا باید بخشی از واحدها و ستون ها حرکت می کردند. مثل همه ی عملیات های دیگر. حال و هوای خاصی بین بچه ها وجود داشت. شروع به خواندن نماز ظهر و عصر کردند، آن هم با حال و هوایی که فقط باید در آن جا بود تا آن را احساس کرد. بعد از نماز، محمدحسین جرگانی تیلکی که مسؤلیتش خدمه ی ضد هوایی بود، پیشنهاد داد تا با توسل به ائمه ی اطهار بچه ها مشغول راز و نیاز بشوند.

 

ـ برادرها! هرکس خودش را به وجود مقدسی متوسل کند. هر کس ناله و دعا و نمازی قبل از عملیات دارد بسم الله. . .

ساعت سه ونیم بعد از ظهر هوا گرم وآفتابی بود، اما لطف خدا چیز دیگری را می گفت.

 

مه غلیظی آمد و تمام منطقه را پوشاند. حاج همت معروف مسؤل عملیات بود. نیروهای ارتش و سپاه با هم همکاری داشتند. حاج همت تا مسئله را فهمید رو به بچه ها کرد و گفت:

 

ـ توسل ما به ائمه ی اطهار، الآن خودش را نشان داد.

 

بعد با عجله دستور داد تا نیروها به ستون یک و پشت سر هم حرکت کنند و از آن دهنه رد شوند.

 

این در حالی بود که قرار چیز دیگری بود.

 

به خاطر دید مستقیمی که دشمن روی منطقه داشت، قرار بود در یک فاصله ی زمانی تعیین شده، ماشین ها تک تک عبورکنند که در این صورت حتی با زمان بندی دقیق کار برای حاج همت خیلی سخت بود. ولی با وجود مه همه چیز حل شد. بعضی از بچه ها از جای شان بلند شدند و صورت محمدحسین را بوسیدند.

 

***

 

موقع تاریک و روشن غروب است و آسمان سرخ شده و نسیم حالا خنک تر است.

 

بوی گل محمدی توی باغچه همه جا را پر کرده است. بانو دستمال سفید پر از مغز گردو را می دهد دست محمدحسین و می گوید:

 

ـ محمد جان! این مغز گردوها را ببر و با برادرها و خواهرهایت بخور! بعدش هم بپر برو نانوایی چندتا نان سنگک بخر و بیار که امشب آبگوشت داریم.

 

ـ دستت درد نکند مادر جان! چشم. مغز گردوها را که خوردم می روم نان می خرم.

 

بعد محمدعلی و باقر و ربابه و رقیه را صدا می زند و با لبخند می گوید:

 

ـ بچه ها بیایید ببینید مادر جان چه مغز گردوهای خوشمزه ای برای مان پوست کنده است. زود باشید بیایید با هم بخوریم.

 

دانه های تسبیح باباگُل یکی یکی روی هم می افتد و لب هایش به ذکر تکان می خورند.

 

پدر هم کنار باباگُل روی سکوی حیاط نشسته است و مشغول تماشای بچه ها.

 

محمدحسین وسط برادر و خواهرهایش توی حیاط و روی زیرانداز حصیری که مادرجان برای شان پهن کرده بود، نشسته است و یکی یکی مغز گردوها را به دهان خواهر و برادرهایش می گذارد و می خندد. بعد از خوردن گردوها از جایش بلند می شود و آرام آرام به طرف درِ حیاط قدم برمی دارد.

 

وارد کوچه کـه می شود دوبـاره نگاهی به داخـل حیاط می اندازد. بانو و آقاجون و باباگُل روی سکو نشسته اند و او را تماشا می کنند و خواهر و برادرهایش در حالی که به محمدحسین زل زده اند، در آن بعد از ظهر گرم تابستان مشغول پاک کردن مغز گردوها از  لای دندان های شان هستند. و بعد محمدحسین درِ حیاط را به نرمی پشت سرش می بندد. . . .  

 

***

 

پیچک های نم زده و خیس برف، شامه اش را پر می کند. ترکش خمپاره ستون فقرات و کمرش را داغان کرده و جانش را به لب رسانده است.

 

برای لحظه ای چشم هایش را باز می کند. عباسعلی از شدت خون ریزی بی-هوش شده است. دستش را به سختی بلند می کند و روی شانه ی عباسعلی که کنارش نشسته و گردنش کج شده است، می گذارد.

 

ـ عباس. . . علی . . .

 

سکوت همه جا را گرفته است. سرش را فرو می کند لای پیچک های سرد و خیس برف تا شاید خوابش نبرد و چشم هایش را روی هم نگذارد. هر چند که اگر چشم هایش را روی هم می گذاشت رویاهای خوبی می دید و شاید برای چندمین بار برمی گشت توی حیاط خانه شان پیش مادر، پدر، باباگُل و برادر و خواهرهایش. . . زیر آن درخت سیب. . . یا شاید باز هم مغز گردو را با دست های خودش به دهان ربابه و رقیه می گذاشت. . .  .

 

انگار دستی سنگین روی قلبش فشار می آورد. چیزی راه گلویش را بسته بود. نمی توانست نفس بکشد. صدای محو زنگوله های گلّه ی گوسفندان موقع عزیمت به ییلاق در تابستان های گرم کودکی، از لابه لای سکوت به طرفش بازمی گشت. صدای روی هم افتادن تسبیح های باباگُل و ذکرهایی که همیشه ورد زبانش بود و صدای اذان مسجد روستای آکند چفت سر، همه از لای پرده های گوشش سرازیر بود. صداها همین طور می آمدند و می نشستند روی گوش های خون  آلود و یخ زده ی محمدحسین. برای لحظه ای خواست کمرش را از روی برف های سرد بلند کند و دستش را به طرف چیزی دراز کند. انگار از روی درخت های بلند سپیدار حاشیه ی روستا، در همان گوشه و کنار چیزی از گذشته برایش جا مانده است و شاید گمشده ای روی دستمال مغز گردویی که مادرش همیشه به او می داد یا روی برگ های سبز پیچک. . . نفس می کشد. عمیق و سخت. از دور دست ها سفیدی برف سو سو می زند. کسی زیر گوشش نجوا می کند:

 

ـ محمدحسین!. . . آقا محمدحسین. . . بلند شو بابا. . .

 

به روبرو نگاه می کند. پدرش به او لبخند می زند. گویا صبح فرا رسیده است.

 

نویسنده: محمدطالبی

منبع : پايگاه خبري جنگ و گنج

 

1 نظر
  1. امیر کیاسری می گوید

    شهدا از دست نمی روند، به دست می آیند.
    شهید سید مرتضی آوینی

    روحشون شاد……..

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.