بر سر هر کوچهای که میرسیدی، نسیمی دلنواز از یک شهید مشامت را نوازش میداد، اگر کوچهای هم شهید نداشت، غیرممکن بود که رزمندهای، نماد ایثار و مقاومت آن حوالی نباشد.
در و دیوار شهر پُر بود از اعلامیههای شهدا و فراخوانی نیروهای رزمنده که با چسبهای سریشی نصب شده بود و زمانی هم که در خیابانها قدم میزدی، رادیوهای مغازهها لحظه به لحظه صدای آهنگران و اخبار جنگ را مخابره میکرد.
هوای شهر خوشترین روزهایش را میگذارند اما همچنان نفسگیر بود و از سر دلتنگی، بازماندگان شهدا برای رزمندگان شعرِ «ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما» را زمزمه میکردند، پیر و خردسال دست به دعا بلند میکردند برای پیروزی رزمندگان و وفاقی کمنظیر را میشد در لایههای مختلف مردم مشاهده کرد.
ناصر که به تازگی پشت لبانش سبز شده بود، یکی از همان سربازان گهوارهای امام بود که روزها و شبها را برای رسیدن به صفوف رزمندگان بیتابانه سپری میکرد؛ او که بچهی خیابان تهران قائمشهر بود، ملجأ آن روزهایش را دُکان چراغسازی سهراه دخانیات میدانست.
روزها که از مدرسه تعطیل میشد به هر بهانهای مسیرش را برای دیدن آقاهدایت به سمت چراغسازی تغییر میداد و آقاهدایت نیز که هر بار به جبهه میرفت، راوی خاطراتی میشد که ناصر عاشقانه به آنها گوش جان میسپرد.
روزهای سخت ناصر همان لحظاتی بود که با کِرکِرههای پایینکشیده دُکان آقاهدایت مواجه میشد؛ ساعتها ناصر انتظار آن را میکشید تا آقاهدایت دوباره از جبهه برگردد و حال و هوای آنجا را برای او توصیف کند.
بالاخره روزی فرا میرسید که چراغسازی دوباره چراغش روشن شود و ناصر به مأمن رویاهایش پناه بیاورد؛ محمد هم که تازه به راه رفتن عادت کرده بود، از سر دلتنگی مجبور میشد همراه پدر برای اینکه بیشتر طعم حضورش را حس کند، به مغازه بیاید؛ آن روزها نخستین دیدارهای ناصر و محمد رقم خورد تا اینکه سالها از آن روز گذشت… .
جنگ تمام شد و ناصر قصه ما با حضورش در گرانیگاههای مختلف جبهه به گوشهای از آمال و آرزوهایش رسیده بود و یادگاریهایی را از همان روزها، «از سُرب داغ تا گاز خردَل» به همراه خود نگه داشت اما روح بلندش او را از مجاهدت سیراب نمیکرد و اینبار در همان سال پایانی جنگ در رشته پزشکی قبول شد.
پزشک شدنِ ناصر با روحیات مجاهدانهاش میتوانست سرنوشتی را رقم بزند که امروز همه دنیا نهتنها او را بهعنوان یک پزشک بدون مرز بلکه سفیر صلح و دوستی بشناسند که با خدمات چشمگیرش در کشورهای مختلف، نمادی سرشار از بشردوستی و افتخاری برای ملت ما باشد.
سالها گرد و غبار عرصه علم و طبابت را تجربه کرد تا بتواند باز هم مثل همان روزهایی که در مغازه آقاهدایت سپری کرد، زمینهای برای رسیدن به میدان جهاد برای خود مهیا کند.
روزها میگذشت، آقاهدایت که داغ برادر شهیدش را نیز در سینه داشت، غبار پیری بر چهرهاش مینشست و محمد خردسالش هم مردی شده بود و به عشق عموی شهیدش جا پای او گذاشته و لباس سپاه را به تن کرده بود.
دیگر همه آنهایی که ناصر را میشناختند، باید حال و روز او را از طریق رسانهها جویا میشدند، ناصر بود و سفرهایش به کشورهای مختلف آفریقا، تا اینبار بیماریها هم نتوانند پایشان به مرزهای ما برسد و همانجا ریشهکن شوند.
مبارزِ میدانهای سخت و بیماریهای مرگباری چون اچآیوی، اینبار در جبههای دیگر در فراسوی مرزها مشغول به ایثار و فداکاری شد، تا آنجاکه رؤسای جمهور و مدیران ارشد چندین کشور دنیا را مجبور ساخت تا به پاس از حماسههای فداکارانهاش پیامهایی صادر کنند و لب به اعتراف بگشایند که چنین پزشکان فداکار و ازخودگذشتهای نهتنها در کشور خودشان بلکه در دنیا کمنظیرند.
ناصر بود و طبابتهایی که هنوز رنگ و بوی جبهه میداد و در آن میتوانستی صفای همان سالها را بیابی، آن هم در آفریقا؛ و چه زیبا آنها باز هم به پاس از خدمات ناصر حتی نام چند بیمارستانشان را به درخواست او به نام ائمه اطهار(ع) نامگذاری کردند و اینگونه نوجوان دیروز جبههها به مؤسس مراکز پزشکی اهل بیت در دورترین نقاط دنیا، نام گرفت.
از دیگر انساندوستیهای ناصر میتوان به مجاهدتهای درمانیاش در بیش از ۱۰۰ نقطه از محرومترین نقاط کشور اشاره کرد که همچنان این سفرهایش ادامه دارد و مستضعفان از خدماتش بهرهمند میشوند.
حال که او گهگاهی به دیارش بازمیگردد باز هم از کنار چراغسازی عبور میکند و خاطرات آن روزهای شور و شیرین را بهیاد میآورد اما دیگر آقاهدایت که با فراز و نشیبهای زندگی در دوران پساجنگ روبهرو بود و همین اواخر نیز از بیماری سختی رنج میبرد، دیگر دست از کار کشیده بود ولی همچنان دُکانش برای ناصر تجلی روزهایی بود که نفسش با نفس امام آمد و رفت میکرد، امروز نیز همچون همان سالها او از نظام فکریاش صیانت کرده و خود را همنفس رهبری میداند.
طولی نکشید که خبر هجرِ آقاهدایت را به ناصر دادند؛ ناصر ماند و روزها خاطره با دُکان چراغسازی سهراه دخانیات که معنویتش همانند نورهای چراغهای باصفای قدیمی از درون دُکان موج میزد.
پس از سالها ناصر، محمد را در مراسمی دید که سیاهپوش پدر شده بود؛ سخت همدیگر را در آغوش کشیدند، اشک ریختند و خاطرات آن روزها را مرور کردند.
پس از پرواز آقاهدایت، ناصر همچنان پروازهایش را بهسوی کشورهای محروم و رنجدیده دنیا ادامه میدهد تا بر سر آرمانهایی که همان روزها در سر داشت، باقی بماند و هنوز نیز راه مجاهدانه او ادامه دارد… .
چندی نگذشت که رسانهها خبر شهادت مدافعان حرم در خانطومان را مخابره کردند؛ شهدای مظلوم لشکر ۲۵ کربلا که جانانه در مقابل تکفیریها ساعتها مقاومت کردند و در اوج غربت و مظلومیت به شهادت رسیدند.
همه بهدنبال این بودند که چه کسانی مهمان سفره اباعبدالله(ع) شدهاند، خبرهای ضد و نقیضی از شهادت بچهها به گوش میرسید، تکفیریها تصاویر شهدای ما را از طریق فضای مجازی پخش کرده بودند، دیدن پیکر غرق در خون یکی از شهدا ناصر را بُهتزده کرد که قلم را یارای وصف حال آن لحظه نیست.
پیکر به خون آرمیده «محمد بلباسی» …!
خیلی زود دلتنگیهای محمد برای پدرش «آقاهدایت» بهسر آمد، محمد به صف شهدا پیوست و مهمان پدر و عمو علیرضایش شده بود.
ناصر ماند و خاطرات آن چراغسازی که با حضور آقاهدایت و محمد روزهای فراموشناشدنی را برایش رقم زده بود.
اینبار ناصر تصمیم گرفت اجر سفرش به آفریقا را تقدیم به روح محمد کند و با حضورش در منزل محمد و خداحافظی با این خانواده، رسانههای مختلف نیز این تیتر را در صفحههای خبری خود درج کردند: «دکتر سیدناصر عمادی پزشک بدون مرز ایرانی: اجر سفر به آفریقا را به روح شهید بلباسی تقدیم میکنم».
مقصد دکتر عمادی گینه است و چه زیبا دانشجویان پزشکی این کشور وقتی ماجرای دلاورمردیهای محمد را میشنوند، بهطور خودجوش تصویر شهید بلباسی را بدون اینکه دکتر عمادی بداند پس از جستوجو در اینترنت به چاپ رساندند و با دکتر عمادی و شهید بلباسی عکس یادگاری انداختند.
سفیر صلح و سلامت ایرانی، باز هم همچون همه سفرهایش در قامت یک سفیر فرهنگ اصیل ایرانی ظاهر میشود و در خوشوقتترین حال، حکایت مردان راستین سرزمینش را بازگو میکند.
منبع : خبرگزاری فارس