پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

خاطراتى از شهيد خليل شمشيربند

خلیل شمشیر بند فرزند قنبر در  اول آبان 1321 در روستای ولویه بالا متولد شد. وی در تاريخ 19/4/58 به عضويت رسمي سپاه درآمد. در« مهدي‌آباد»يکي از محلات « ساري »زندگي مي‌كرد. از تاريخ 2/1/58 تا 2/2/58 در شورشهاي گنبد به دست مناقين اسير شد و در اسارت منافقين قرار داشت. پس از يك ماه اسارت، از دست گروهك ضدخلق آزاد شد و به آغوش خانواده بازگشت .

0
پایگاه خبری چهاردانگه نیوز: خلیل شمشیر بند فرزند قنبر در  اول آبان 1321 در روستای ولویه بالا متولد شد. وی در تاريخ 19/4/58 به عضويت رسمي سپاه درآمد. در« مهدي‌آباد»يکي از محلات « ساري »زندگي مي‌كرد. از تاريخ 2/1/58 تا 2/2/58 در شورشهاي گنبد به دست مناقين اسير شد و در اسارت منافقين قرار داشت. پس از يك ماه اسارت، از دست گروهك ضدخلق آزاد شد و به آغوش خانواده بازگشت .
اوپس از آزادي از اسارت در دفع منافقين و اشرار تلاش مضاعفي به خرج داد.
از 25/11/57 تا تاريخ 15/4/58 در كميته انقلاب اسلامي (سابق) خدمت مي‌كرد. از تاريخ 14/4/60 تا 9/12/62 نيز با مسئوليت گشت جنگل و به عنوان فرمانده پايگاه جنگلي سپاه ساري انجام وظيفه كرد.
پس از اينکه دشمنان مردم ايران در آغازين روزهاي طلوع خورشيد انقلاب اسلامي در چهار استان کردستان،مازندران،سيستان وخوزستان جنگ داخلي راه انداختند؛«خليل»راهي کردستان شد تا از ميراث گرانبهاي دوستان شهيدش دفاع کند.
با شروع جنگ تحميلي بي درنگ به جبهه رفت ونزديک به 3سال در آنجا ماند .در اين مدت يکبار ودر جزيره ي مجنون مجروح شدو سرانجام در تاريخ21/12/64 در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد تا مزد تمام مجاهدات وتلاشهايش را از خداي يگانه بگيرد.
خاطرات و خصوصيات بارز شهيد خليل شمشيربند به نقل از همسر و فرزندان شهيد كه نويد شاهد  آن را منتشر كرد.
همسر شهيد خليل شمشيربند در مورد خاطرات و خصوصيات بارز شهيد اينگونه مى گويد:
خستگى ناپذير بود و با تمام وجود در خدمت انقلاب قرار داشت. هنگامى كه از ايشان مى خواستم حداقل موقعى كه به مرخصى مى آيد چند روز بيشتر در منزل بماند، در جوابم مى گفت: من آرزويم اين است كه به اسلام خدمت كنم و شهيد شوم؛ هرچند كه لياقت و سعادت شهيد شدن در وجودم نيست شهيد بيشتر در جبهه بود تا در منزل، روزى ماه مبارك رمضان من در مسجد بودم ناگهان دختر كوچكم آمد و گفت يك مردى جلو درب ايستاده و با شما كار دارد.
من دوان دوان آمدم ديدم شهيد خليل است با لباس سبز سپاه، به دخترم گفتم: او پدرت است و به شهيد گفتم آنقدر در جبهه ميمانى كه فرزندت ترا نمى شناسد آن موقع حدود يك سال بود كه در جبهه بود و تازه به مرخصى آمده بود.
شهید مى گفت به گفته امام، ما كه رفتنى هستيم پس چه بهتر است كه در راه دين و » قرآن و اسلام فدا شويم و به نزد خداوند متعال سفر كنيم» از همان دوران كودكى هيچگاه نبود كه نماز اول وقت را فراموش كند دوستان را دورهم جمع مى كرد و به كمك همديگر سوره هاى كوچك قرآن را تلاوت مى  نمودند.
خاطره اى از دختر شهيد (فاطمه خانم):
فاطمه از خاطرات دوران كودكى خود در اين زمينه مى گويد: هرچند در آن زمان  )انقلاب(  سن چندانى نداشتم اما آنچه كه مى ديدم و به  »خاطرم مى آيد اينكه هنگامى كه امام عزيزمان در تلويزيون سخنرانى مى كردند، پدرم بى اختيار اشك مى ريخت و از خدا طلب مى كرد كه به خدمت امام مشرّف شوند و هميشه طلب شهادت داشت به مادرم مى گفت به گفته امام ما كه رفتنى هستيم پس چه بهتر كه در راه دين و قرآن و اسلام فدا شويم و نزد خداوند برويم و سرانجام به آرزوى ديرينه شان رسيدند پدرم در فعاليت هاى مذهبى  قبل از انقلاب و بعد از انقلاب شركت مى كرد بعد از انقلاب در بسيج و مسجد كلاس قرآن و احكام داشت كه من و خواهرم از شاگردان هميشگى او بوديم. ايشان تأكيد داشتند كه دوستان خود را تشويق به اين رده ها نمائيم و مى فرمود از امام اطاعت كنيد و حجابتان را رعايت كنيد و قرآن را ياد بگيريد و به ديگران هم بياموزيد.
دختر شهيد (معصومه خانم) مى گويد:
هرگاه مى خواستيم چادر بدوزيم ميگفتند كه چادر بايد داراى كش باشد و جلوى آن هم دوخته باشد و حتى آستين هم داشته باشد و مى گفت اينطور چادرها حجاب كاملى است و شما بايد باحجابتان مقابل دشمن بايستيد و حافظ ارزش خون شهيدان باشيد.
خاطره اى از دختر شهيد (انسيه خانم):
پدرم بعد از مأموريت برايمان سوغات، روسرى بلندى آورد. هميشه تأكيد داشت که با پوشيدن آن حجابمان كنار نرود. ما هم به گفته او عمل كرده و با حفظ حجاب طورى عمل مى كنيم كه چشم دشمنان را كور و نقشه هايشان را بر هم بزنيم و ادامه دهنده راه خون رنگ پدرمان هستيم.
خاطره اى از فرزند پسر شهيد (آقا مرتضى):
پدرم در سپاه و در كار غير ادارى به مردم خدمت ميكرد و از هيچ چيز دريغ نمى كرد. روزى همراه پدرم به محل كارش رفتم و از نزديك با نحوه كار او آشنا شدم و چون آن موقع من لباس بسيجى پوشيده بودم به من سرباز كوچك و دلاور مى خواندند من از كار پدرم و همكاران پاسدارش خوشم آمد و علاقه وافرى به سپاه و بسيج پيدا كردم.
ايشان به نماز اهميت فراوان قائل بودند و نماز را اول وقت و به جماعت مى خواندند. حتى روزهاى جمعه پدرم با وسيله شخصی خود به صورت صلواتی  نمازگزاران را به نماز مى برد و درمسیر راه نمازگزاران را به برمی گرداند. اميدوارم بتوانم با خدمت به اسلام راه پدرم و شهداء عزيز را ادامه دهم.
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.