۱۵ اسفندماه در تقویم ملی ماه به روز درختکاری نامگذاری شده، این روز شاید تلنگری باشد برای ما که کمی به فکر درختان و طبیعت، که البته در واقع به فکر خودمان باشیم. باید بپذیریم که مرگ درختان و نابودی جنگل مساوی با نابودی خودمان است.
درختکاری در ایران دارای پشتوانه ای از علایق ملی و سنت تاریخی است، تاریخ نشان می دهد که ایرانیان باستان، جشن های خاصی داشتند و در این جشن ها به درختکاری پرداخته و به خاک و زراعت احترام می گذاشتند.
بخش اعظم بخش چهاردانگه به ویژه در دهستان های گرماب و چهاردانگه مملو از درختان بزرگ و کوچکی است که بخشی از جنگل بسیار بزرگ هیرکانی که از قدیمی ترین جنگل ها است تشکیل شده. در چند دهه اخیر و به بهانه ی ازدیاد جمعیت و مدرنیته انسان دست به نابودی این ذخایر عظیم طبیعی زده است. شاید بشیر امروز این موضوع را با بیان اینکه بخشی از نیاز خود را خداوند برای بشر در این منابع طبیعی قرار داده توجیه کند، ولی بدون شک با این رویه که بشر امروز در پیش گرفته تیشه به ریشه ی خود می زند چون باید این را بپذیریم که بودنمان در گرو بودنشان است!
خانم عطیه نظری نوجوان چهاردانگه ای است که شعری را سروده و در اختیار پایگاه خبری چهاردانگه قرار داده است.خانم نظری اهل روستای پایین ده از توابع منطقه ی دوسرشمار در دهستان چهاردانگه بخش چهاردانگه می باشد.
خانم نظری این شعر را از زبان درختی سروده که تلنگری به بشر می زند که با هر تبری که بر پیکر من میزنی در واقع تیشه ای است که به ریشه ی خود زده ای.
با آرزوی اینکه همیشه به یاد داشته باشیم که ما انسانها بخشی از طبیعت هستیم و نه صاحب آن شما را به شنیدن این شعر زیبا دعوت می کنیم.
گوش کن، می شنوی؟!
گوش کن، می شنوی؟!
غلغل چشمه ی آب
هفته ها رفته به خواب.
نغمه ی ساز نسیم
بلبل روی چنار
در دلش نیست قرار.
خش خش برگ درخت
و دگر، خنده ی آن شاپرک از عشق خدا
نیست از زندگی و مهر، ندا.
شرشر شارش رود
مملو از زمزمه ی مبهم دود
مملو از جرجره ی اره و داس
مملو از گریه ی آن لاله ی سرخ
مملو از زمزمه ی دیو بیابان و کویر
باغ در دام عطش سخت اسیر.
لانه ی چلچله ها گم شده در زوزه ی باد.
وچه کم شد دل شاد.
صبح ها زمزمه ی دیو زوال
ظهر ها گریه و افسوس محال
عصر ها صحبتی از وِزر و وبال
همه شب بود سوال.
من هم از گوشه ی این جنگل سرد
باز هم می نگرم.
می شنوم.
می بویم.
بار غم می شکند، بازویم.
ناگهان باز هم از مکر بشر ترسیدم.
با خودم سنجیدم.
تو مگر جان داری؟
کاین از سر ترس ، تن لرزان داری؟
تو که امروز دگر زلف پریشان و دل و جان و تن سبز نداری.
شاخه هایی چو رباعی و غزل، نغز نداری،
ریشه ای در دل این خاک نداری.
دل و جان و نفس پاک نداری.
ز تبر یا ز بشر باک نداری.
تو که امروز شدی وصله ی ناجور طبیعت.
که تبر کند زریشه دل و جانت.
به خطا در دل شب ، کرد نهانت.
و تو در صبح دگر ، روز دگر
باز با ناله ی جانسوز دگر
چشم وا کردی و دیدی که شدی تاب و دلت بی کس و بی تاب
و بشر غافل و در خواب
تو که هم تاب بدی هم دل و جان
تو که از بهر سما روح و روان
در زمستان تو بُدی تازه عروس.
در بهاران تو بُدی دخترک سرخ زمین.
چه شد آن عزت و آن روح وزین؟
و بشر هم به خیالش که فراهم کند آسایش انسان.
باز گویم که بود غافل و نادان.
که زند تیشه به جان و دل خویش.
آن تبر، مرگ و زوال خودش است.
بعد ها دستِ وَبال خودش است.
این قشنگی به خیال خودش است.
نفس شاد زمین از نفس گرم من است.
باغ مصنوعی بی رنگ و لعابش
نشود تکه ای از جنگل سرسبز بلوط.
باز هم دیو سکوت
روز ها می گذرند.
و من هر روز از او می پرسم چیست این بار مرا سوغاتی ؟
وبه او خنده کنان می گویم
تو کجا اشرف مخلوقاتی؟!
شاعر: عطیه نظری