پایگاه خبری چهاردانگه: خودش که با ضرس قاطع میگوید تا با جماعت منافق از نزدیک حشر و نشر نداشته باشی نمیتوانی بهدرستی به پلیدی آنها و ماهیت کثیفشان پی ببری، همین حرفش باعث شد که بهخوبی به تکتک کلماتی که از زبانش جاری میشود، دقت کنیم و با آنچه را که تا به حال از دیگران در رابطه با منافق یا منافقین شنیدهایم، مقایسه کنیم؛ وقتی صحبتهایش به پایان میرسد، دوباره میگوید: «من گفتم ولی باز احساس میکنم نتوانستم آنها را به درستی صرف کنم.»
گفتوگویی که در پیش رویتان قراردارد، مربوط به برادر آزاده سیدمحمد ثانوی است که امیدواریم توانسته باشیم اوج نفرت و انزجارش را از منافقین برای شما ترسیم کرده باشیم.
آقای ثانوی! ابتدا خودتان را معرفی کنید.
سیدمحمد ثانوی هستم، اهل روستای ماکران میاندورود که بهمدت ۲۸۶ روز در اسارت سازمان مجاهدین خلق بودم که بهتر است شما بنویسید منافقین.
آقای ثانوی! وقتی به اسارت منافقین درآمدی، در چه یگانی خدمت میکردی؟
من سرباز لشکر ۷۷ خراسان بودم، آن وقتها این لشکر در چزابه و فکه مستقر بود، ابتدا ما را به چزابه بردند، مدتی را در آنجا بودیم، بعد ما را به فکه انتقال دادند، یکسال و نیم در فکه بودم که به اسارت دشمن در آمدم.
حدوداً چه تاریخی بود؟
تاریخ اعزام من به خدمت ۱۸ آبان ۶۵ بود، سه ماه را در آموزشی بودم، بعد از آن ما را به چزابه بردند، ۱۸ بهمن ۶۵، چند ماه در چزابه بودیم، بعد ما را به فکه بردند تا اینکه در تاریخ ۸ فروردین ۶۶ در حملهای که توسط منافقین انجام گرفت، به اسارت آنها در آمدم.
در صحبتتان یک بار گفتید به اسارت دشمن در آمدید، الان گفتید منافقین! مگر منافقین دشمن ما نیستند؟
به نظر من دشمنی آنها بیشتر از عراقیها بود، بیجهت نبود که امام گفت: «منافقین از کفار بدترند، تا هیچکس با این از خدا بیخبرها مستقیم برخورد نداشته باشد، نمیتواند به عمق رذالت آنها پی ببرد.
چه شد به اسارت آنها در آمدید؟
این وطنفروشها که در اختیار صدام بودند، با پشتوانه توپخانه عراق به ما حمله کردند، ابتدا ما خیال کردیم با عراقیها مواجه هستیم ولی وقتی به اسارت در آمدیم، دیدیم آنها با ما دارند فارسی صحبت میکنند و میگویند ما از مجاهدین خلق هستیم.
در کل ما پنج نفر بودیم که از ساعت ۴ صبح تا ۱۲ ظهر مقاومت کردیم، دو نفر از ما به نامهای کریم عباسپور و محمدیان که اهل بابل بودند، به شهادت رسیدند، یکی از جمع ما اهل کرج بود، یکی هم بچه آمل بود که مجروح شد و من هم با ضربه لگد یکی از منافقین، غضروف پایم شکست.
آیا قبلاً اسمی از آنها شنیده بودی؟
اصلاً؛ بچه روستا بودم، اهل سیاست و این چیزها نبودم ولی آرم پرچمشان را قبلاً که مدرسه میرفتیم معلمی داشتیم تن تخته سیاه میکشید، تازه آنجا بود که فهمیدم که آن معلم جزو منافقین بود.
چرا بقیه نیروهایتان مقاومت نکردند؟
آنها قبل از اینکه وارد عمل شوند، منطقه را با خاک یکسان کردند، خیلی شهید و مجروح دادیم، شاید بالغ بر ۲۰۰ الی ۳۰۰ شهید و مجروح دادیم.
ما پنج نفر که مقاومت کردیم هم در جای خوبی مستقر بودیم و هم مهمات به اندازه کافی داشتیم، وقتی ما را اسیر میگرفتند، میگفتند شما ۷۰ نفر از ما را کشتید و ۱۳۰ نفر را مجروح کردید.
مگر چند نفر بودند؟
حدوداً ۲ هزار نفری میشدند.
برخوردشان چطور بود؟
ابتدا که خیلی بد بود، مرا با همان پای شکسته ۴ الی ۵ کیلومتر پیاده بردند، با هر قدم که برمیداشتم جانم در میرفت، ولی وقتی ما را به اردوگاه بردند، رفتارشان تغییر کرد، به ما میگفتند ما برای اینکه شما را از بند رژیم آزاد کنیم به اسارت در آوردیم.
پیش خودم میگفتم: «حتماً اینهایی را که زدید کشتید هم خواستید از زندان این دنیا خلاص کنید.» حرفهای به ظاهر زیبا میزدند ولی وقتی کمی به حرفشان فکر میکردی، میدیدی با عملشان مغایرت دارد، مثلاً به ما میگفتند: «شما مهمان ما هستید، چند روزی را قرار است پیش ما بهعنوان مهمان باشید.»
ابتدا با این حرفها خوشحالمان میکردند ولی بعدها کار به جایی رسید که از خدا گله میکردیم و میگفتیم اگر قرار بود ما را اسیر دست دشمن کنی، چرا تو دست اینها اسیر کردی.
چه شد به اینجا رسیدید که چنین گلهای از خدا بکنید؟
ما را به این نقطه انزجار رساندند، انتظار داشتند ما روی هموطنانمان اسلحه بکشیم، قبل از عملیات مرصاد به سراغمان آمدند، با لبان خنده و ادبیات بسیار زیبا که آره شما بیایید در این عملیات ما را یاری کنید، وقتی ما به عمق خواستهشان فکر کردیم، دیدیم نتیجه این خواستهشان به غیر از این نیست که ما باید روی هموطنان خودمان تیراندازی کنیم.
این موضوع توی ذهنمان جا نمیگرفت، خیانت به کشور، آن هم به نفع دشمن متجاوز، از اینجا بود که رفتارشان با ما عوض و سختگیریهایشان شروع شد.
کسی هم از جمع شما به آنها پیوست؟
خب، بله! گفتم که اگر دقت نمیکردی، در دامشان گرفتار میشدی، آنها هم برای این که ثابت کنند حرفهایشان درست و واقعی است، آنهایی را که به آنها پناهنده میشدند دوباره چند روز به جمع ما میفرستادند، با یکسری از عکسهایی که آنها در بیرون از اردوگاه میگرفتند، مثلاً عکس با خانمها یا عکس در سلف سرویسهایشان، این چیزها روی افرادی که در بند بودند و از طرفی هم توان استقامت در زندان و یا اسارت را نداشتند، تأثیر میگذاشت.
این گونه تبلیغات و رفتارهای لطیف تا چند روز به عملیات مرصاد ادامه داشت، وقتی قطعنامه ۵۹۸ بین ایران و عراق بسته شد، آنها آمدند در جمع ما و شرایط ایران را بحرانی اعلام کردند و به ما گفتند حالا که دارد نظام ایران سرنگون میشود، شما هم بیایید دراین سرنگونی سهیم باشید، خیلیها در اینجا پناهنده شدند، بیشتر بهخاطر شرطی بود که گذاشتند، شرطشان این بود، کسانی را ما آزاد میکنیم که یک بار بر علیه جمهوری اسلامی در عملیاتی که ما انجام میدهیم، شرکت کنند.
خیلیها هم به نیت این که ما میرویم و از آنجا فرار میکنیم، تن به این خواسته دادند، البته ما را تهدید کردند اگر ما پیروز شدیم، شمایی که ما را در این پیروزی همراهی نکردید را لب مرز خواهیم کشت.
تعداد پناهندهها بیشتر بود یا شمایی که ماندید؟
بچههایی که ماندند تعدادشان بیشتر بود، بعد از این که از ما مأیوس شدند، شکنجههایشان شروع شد، آب را به رویمان بستند، غذا را کم کردند، غذایمان در شبانهروز یک وعده شد، بچهها را میبردند به قصد کشت میزدند.
کار را به جایی رساندند که جمع چندنفره ما که مازندرانی هم بودیم کم آوردیم، شب تصمیم گرفتیم برویم پناهنده شویم تا از شکنجههایشان خلاص شویم، همان شب من خوابی دیدم که بچهها را از رفتن باز داشت.
چه خوابی دیدید؟
پدربزرگم یک سید بزرگواری بود، آن شب او را در خواب دیدم، خواب دیدم بیرون اردوگاه آتش حجیمی را بر افروختند، پدربزرگم محکم مرا بغل کرد و گفت نمیگذارم به داخل آتش بروی، من هر کار کردم بروم او نگذاشت، صبح خواب را برای بچهها تعریف کردم، بچهها پشیمان شدند، فقط یکی از بچهها خواست برود که من زیر دست و پایش افتادم و نگذاشتم.
کسی هم کشته شد؟
بله، یکی از این افراد پاسداری بود که به هواخواهی من یک منافق را زد، وقتی ما را بشین – پاشو میدادند، من که پایم شکسته بود زیاد نمیتوانستم این عمل را انجام دهم، آن منافقی که مسئول این کار بود مرا مورد ضرب و شتم قرار داد، پشت سریام که آن پاسدار بود، گفت: «مگر نمیبینی پایش شکسته است؟!» منافق با قنداق اسلحه محکم کوبید به سینه آن پاسدار، پاسدار با مشت محکم کوبید توی چشم آن منافق، تخم چشمش از کاسه درآمد و آویزان شد.
بعد از این آن قدر این پاسدار را زدند که او غرق خون شد، بعد او را از پیش ما بردند و به قول گفتهها او را به شهادت رساندند.
آنهایی که پناهنده شدند چند نفرشان زنده برگشتند؟
حدوداً ۲۰۰ نفری زنده برگشتند، وقتی هم خواستند ما را آزاد کنند، آن ۲۰۰ نفر اعتراض کردند و گفتند شما که دارید ما را با اینها آزاد میکنید، اینها ما را لو میدهند، همانهایی که قبل از پناهنده شدن چنان وعدههایی میدادند تو چشم آنها نگاه کردند و گفتند: «سگ اینها به شما شرف دارد.»
چرا چنین حرفی میزدند؟
به آنها میگفتند شما مثل پرچمی هستند که بالای میله هست، هر طرف که باد بوزد شما میروید ولی اینها روی عقیدهشان ایستادهاند، البته ما این حرفهایشان را هم با اینکه درست میگفتند، فریب پنداشتیم چون طی این مدت کاملاً آنها را شناخته بودیم، البته ما تصمیم گرفتیم اینها را وقتی به ایران آمدیم لو ندهیم، چون بیشترشان فریبخورده بودند ولی تا پایمان به مرز رسید بچههای اطلاعات همه آنها را از ما جدا کردند، انگار از قبل اسمهایشان را داشتند.
در پایان اگر پیامی دارید بفرمایید.
پیام من به مردم کشور عزیزمان این است، هیچوقت به دشمن و بهویژه حرف منافقین اعتماد نکنند، هر کس مردم ما را دوست دارد با مردم، مثل مردم و برای مردمش زندگی میکند، اینهایی که در آغوش دشمنهای قسمخورده ما درباره چگونه زندگی کردن ما صحبت میکنند، سرسپردگانی هستند که میخواهند ملت ما را به گذشته نکبتبار برگردانند./ فارس