روایت حاجی ابوالقاسم مختارپور از عشقعلی یاغی
زمانی در نقد کتاب ببرهای عاشق (اثر اسدالله عمادی) نوشته بودم: در سالهای نخست بعد از انقلاب، اشعار و ترانه های مربوط به زندگی و رزم مشدی (پروری) سخت به دل جوانان و نوجوانان احساساتی ـ انقلابی مینشست. مردی که با اسب و تفنگ در جنگلها و کوه های مازندران پناه میگیرد و به همراه یارانش گاه و بیگاه چون صاعقه بر سر ثروتمندان ظالم فرود میآید: «مشدی عصبانی شد و گفت: رفقای سنگسری، میرغفار و میرهادی! قفل درها را بشکنید، اما بیحرمتی نکنید. آنها صندوقچه فولادی را شکستند. . مشدی دستههای اسکناس را برداشت و همه را بین مردم پخش کرد. امان از دست مشدی! امان از دست مشدی!»
امان از دست مشدی! امان از دست مشدی! سرودهای انقلابی چه قدرتی داشتند! چه سرنوشتهایی که با همین سرودها و چیزهایی شبیه آن رقم خورد!
پدران بهت زده، وقتی نام بعضی یاغیها را از زبان فرزندان خود میشنیدند به اعتراض فریاد میزدند که: اینها امان از مردم عادی بریده بودند. فلانی و فلانی که غارت شدند، سرمایهدار نبودند. اما کو گوش شنوا! یاغیهای شعرها و ترانه های ما، با آنها که پدران میگفتند تفاوت داشتند! [۱].
تردیدی نیست که در سالهای نخست بعد از پیروزی انقلاب و در شرایط انقلابی حاکم، گروههای سیاسی – و بخصوص گروههای چپ – در هر منطقه به دنبال پیدا کردن رابین هودهایی بودند که مردمِ منطقه با آنها آشنا باشند، ازآنها اسطوره می ساختند و شعارهای خود را از زبان آن اسطوره ها بیان می کردند؛ ماجرای مشدی و دیگر یاغیان مازندرانی در ذهن و زبان ما (کسانی که در بدو پیروزی انقلاب در سنین نوجوانی و جوانی بودیم) نیز در همین چارچوب قابل بیان است. اما تمام داستان، در اسطوره سازی گروههای چپ و شور و احساسات انقلابی ما در آن سالها خلاصه نمی شود، مهمتر از آن زمینه ای بود که در میان عامه مردم وجود داشت که سابقه آن هم به گذشته های دور برمی گشت! نشانه های گرایش توده مردم با یاغیان و یاغیگری، در لابلای اشعار ترانه های مردمی مازندران قابل ردیابی است.
بهزاد مقوم، محقق موسیقی در رده بندی انواع موسیقی مازندران می نویسد: در موسیقی حماسی مازندران، گروهی از ترانه ها با عنوان “سوتها” عموما الهام گرفته از زندگی و مبارزه یاغیانی است که … با زمینداران و همچنین نیروهای حکومت مرکزی به مقابله برخاستند. سوت معمولا پس از مرگ این افراد و در رثای قهرمانیها، سلحشوریها و مبارزاتشان سروده و خوانده میشدند. گرچه شماری از افرادی که اشعار رزمی و حماسی برای آنان سروده شد، از لحاظ شخصیت اجتماعی، چهرههای نامطلوب و مخدوشی بودند و در مواقعی نیز به آزار مردم میپرداختند، ولی براساس سنتها و ذهنیت قهرمان پرورانه بومیان منطقه، همین افراد رفته رفته در ادبیات و فرهنگ عامه به قهرمان تبدیل شدند و منظومههایی در رثای آنان ساخته شد که از میان میتوان به “حسینخان”، “هژبر سلطون”، “حجت غلامی”، “رشیدخان”، “آق ننه” و “عشقعلی یاغی” اشاره کرد [۲].
روایت حاجی ابوالقاسم هم مربوط به عشقعلی یاغی – یکی از یاغیانی که مقوم از آن نام می برد – است و اتفاقاً در مورد او، در همین بزمین آباد روایتهای دیگری وجود دارد که بیانگر چهره ای متفاوت از اوست.
حاجی ابوالقاسم مختارپور متولد ۱۳۱۰ است و بی هیچ حساب سرانگشتی هم معلوم است که الآن ۸۱ ساله است. او در حالی که به سیگار باریک و بلندش پک می زند و چشمش دنبال زیر سیگاری است می گوید گو بنه [۳] ما در نرگس تپه بود…
می پرسم کجا؟ جاسیگاری را از پشتِ پشتی بر می دارد، دوباره به آن تکیه می دهد و می گوید نرگس تپه! همین جایی است که الآن باغ وحش هست [۴] و با دقتی که مخصوص صحبت کردن خودش است می گوید: شمال باغ وحش بود؛ جایی که حاجی نورالله بعدها آن را تبدیل به باغ کرد.
اولین باری که آمده بودند پیش ما، آفتاب زرده (هنگام غروب آفتاب) بود و آنها ۹-۸ نفر بودند. همه با اسب و با تفنگ! آوازه عشقعلی یاغی را داشتیم. چای که خوردند، عشقعلی پرسید: سواد داری؟ گفتم بله. از توی خورجین، روزنامه ای در آورد که نو و تازه بود. بعداً شنیدم با وجود آنکه سواد نداشت، هر روز برایش روزنامه می آوردند. روزنامه را به من داد و من عنوانها را برایش می خواندم و او می گفت که متن بعضی از مطالب را هم برایش بخوانم و او به دقت گوش می داد.
سه چهار نفر از مردانش رفته بودند بالای تپه و با دقت اطراف را می پاییدند. یک از آنها دوربین داشت . چند روز بعد، دوربینش را به من داد که با آن ببینم. چه دوربینی بود! برگهای درختی که چند کیلومتر آن طرفتر بود را می توانستی ببینی!
روزنامه می خواندم، که مرد دوربین به دست گفت: “مردی با اسب از طرف صحرای “طبقده” به تاخت به سوی ما می آید”. من مکث کردم. عشقعلی به من اشاره کرد که ادامه بدهم. چند دقیقه بعد، مرد دوربین به دست دوباره گفت: “سواری که می آید تفنگ هم دارد”. من همچنان می خواندم. دوباره بعد از چند دقیقه، مرد دوربین به دست گفت: “سوار را لابلای درختان گم کردم!” دست از خواندن کشیدم. نگهبانها به هول و ولا افتادند که محمود وارد ربضه [۵] خودمان شد، با اسب و با تفنگ . آن موقع هنوز حاجی نشده بود. یکی از ما گفت: مش محمود!
آنها هم آوازه مش محمود را داشتند و گویا اصلاً آمده بودند که او را ببینند. عشقعلی به یک از مردان که اسمش گُلک بود گفت: “اسب مش محمود را بگیرید”، به حساب آن موقع، احترام کردند تا او از اسب پیاده شود. محمود آمد و خوشامد گفت و نشست. چند دقیقه ای “هوا زمینی” صحبت کردند. با تاریک شدن هوا، یاغیها جمع کردند که بروند و قبل از رفتن، عشقعلی به مش محمود گفت که پیغامی برای حاج اصغر (مختارپور) ببرد. او می خواستند که حاج اصغر به دیدارش بیاید. گفت که نمی خواهد مزاحم شود و قصد بی احترامی ندارد فقط می خواهد که از حاجی “خرجی” بگیرد و تاکید کرد این روزها که آنها همین اطراف هستند، همینجا به دیدار آنها بیاید و رفتند.
حاج اصغر مالدار بود و همه این را می دانستند، عشقعلی هم می دانست. محمود رفت و پیغام را به حاجی رساند. گویا حاجی هم قصد داشت که به دیدن عشقعلی برود که حاجی خانم رایش را زد. حاج خانم می گفت عشقعلی با نصرت نظام است و نصرت نظام میانه ی خوبی با مختارپورها ندارد و او می خواهد تو را به آنجا ببرد که بکشد، نرو!
عشقعلی و مردانش تا ۹ غروب دیگر هم به گاوبنه ما می آمدند. هر روز، روزنامه تازه ای می آورد، که من برایش بخوانم، نان و پنیر و چای می خوردند، ماست و کره و دوغی می گرفتند و می رفتند. منتظر آمدن حاج اصغر بودند و چند بار پرسیدند که پیغامشان به او رسیده است و یا نه؟ و باز هم درخواستشان را تکرار کردند که حاجی به دیدارشان برود …
موقعی که آنها مطمئن شد حاج اصغر به دیدنشان نمی آید، نیمه های یک شب به خانه اش رفتند. حاج ابوالقاسم با تاکید می گوید، عشقعلی از حاج اصغر عذرخواهی کرد که ناخوانده به دیدارش آمد و البته آنجا صندوق ها، اشکافها (کمدهای دیواری) و تمام نهانجای ها خانه را گشتند و خرجی خود را از او گرفتند.
مادرم (صدیقه مختارپور) که فرزند حاج میرزاآقا و نوه حاج اصغر بود، در سالهایی دور ، خاطره ای از این ملاقات ناخواسته را برایم تعریف کرده بود. مادر می گفت آن سالها، همه پسران حاج اصغر (میرزاآقا، کاظم، علی اکبر و تقی) که بعضی متاهل هم بودند، با او در یک حیاط زندگی می کردند. یاغیها که آمدند، برای پیدا کردن پول و طلا، نه فقط اتاقهای حاجی اصغر را زیر و کردند، بلکه به اتاق های پسرانش هم وارد شدند و هر چه پول و طلا بود را برداشتند و با خود بردند. مادر می گفت “قبل از اینکه یاغیها وارد اتاق ما شوند، خواهرم صنم که نامزد داشت، طلاهایش را از گوش و گردنش بیرون آورد و آنها را زیر خاکستر اجاقی که در داخل اتاق داشتند پنهان کرد و فقط همان طلاها برای خانواده باقی مانده بود. یکی از یاغیها به گت ننا (مادربزرگ) گفت گوشواره هایت را به من بده که می خواهم آن را برای نامزدم ببرم و البته آنها را برداشت و با خودش برد”.
حاج ابوالقاسم اضافه می کند، اما عشقعلی و مردانش هیچ توهین و جسارتی نسبت به زنان و دختران روا نمی داشتند. او به یاد می آورد که از عشقعلی شنیده بود که می گفت، مشدی پروری تا موقعی که مردان همراهش به ناموس مردم دست اندازی نکردند، محبوب بود و قدرت داشت، اما از وقتی که او این رفتار همراهانش را نادیده گرفت از چشم همه افتاد و کارشان به پایان رسید. گویا او می خواست به مش محمود اطمینان خاطر بدهد که این موضوع برایش اهمیت دارد و نسبت به رفتار همراهانش در این زمینه هم حساس است.
یاغیها در بزمین آباد (۳. روایت حاجی علی اکبر مختارپور از عشقعلی یاغی)
پدرم (حاج اصغر) آدم نامداری بود و مشهور بود که مال و اموال زیادی دارد. به همین خاطر، در منطقه، هر کجا که یک یاغی سربلند می کرد، حتماً به سراغ پدرم هم می آمدند. یک دوره ای وضعیت چنان شد که پدرم در شهر خانه ای فراهم کرد و اعضای خانواده اش – همسر و بچه های کم سن و سالش را –به شهر برد. چند ماهی ما در شهر بودیم. پدرم دید که اینطوری نمی شود و همه فعالیتهای او هم متوقف می شود. پیش خودش حاب کرد حالا که پسران بزرگسالش در روستا مشغول کار هستند، بقیه ی اعضای خانواده هم در کنار هم باشند. این شد که دوباره ما را برگرداندند.
عشقعلی یاغی اهل ساری و پدرش درویش بود، از آنها که مدح می خواندند. او از جمله کسانی بود رسماً یاغیگری می کرد و این را همه می دانستند. دولت هم در تعقیبش بود. زمانی که ۱۳-۱۴ ساله بودم (حدود سالهای ۲۴-۱۳۲۳)، او ۵-۴ بار، سر بنه، پیش پدرم آمده بود. من آن روزها از او پذیرایی می کردم. یارعلی یاغی هم از همراهان عشقعلی بود که بعدها بینشان اختلاف افتاد و از هم جدا شد.
عشقعلی در آل خیل ازدواج کرده بود. آل خیل روستایی بسیار کوچک در نزدیکی بزمین آباد بود که ۱۰-۸ خانوار جمعیت داشت. در حال حاضر از آن آبادی چیزی باقی نمانده است، مکان آل خیل در مجاورت ماکران بود. گویا پیرمردی در آل خیل دختر بسیار زیبایی داشت که عشقعلی او را به زنی گرفت. البته به زور سرنیزه! اما به هر حال، عشقعلی بی ناموسی نداشت. می گفتند که اختلاف عشقعلی و یارعلی یاغی هم سر مسائل ناموسی بود.
بعد از جدایی آنها، یارعلی در اطراف روستای آکند، در کناره های رودخانه ی تجن، در میان بوته های تمشک، یک راه و پناهگاه زیر زمینی درست کرده بود و آنجا مخفی شده بودند شبها برای یاغیگری می رفتند و قبل از روشن شدن هوا به پناهگاهشان برمی گشتند. آنها در گروهشان یک درویش داشتند که روستا به روستا می گشت و خانه های مالدران و نحوه ورود به آن را برایشان شناسایی می کرد و در ضمن مواد خوراکی و دیگر نیازهایشان را می خرید و تامین می کرد. آن موقع یارعلی به بی ناموسی معروف بود. یعنی همه می گفتند که او در یاغیگریهایش همیشه به ناموس مردم هم چشم دارد. الان به یاد ندارم، اما او در چاردانگه کاری کرده بود که خانواده یساریها، از ژاندارمری کمک گرفتند و با یک نفر افسر و گروهی سرباز در تعقیب او بودند. بالاخره پناهگاه او را شناختند و محاصره شان کردند. مردان یارعلی یکی یکی خود را به تجن زدند فرار کردند. یارعلی که خود را به آب زد، علی یساری – که شکارچی زبردستی بود – به سوی او شلیک کرد و تیرش به هدف خورد. اما برای اینکه بعدها در منطقه با مشکل مواجه نشود، با صدای بلندی گفته بود: احسنت جناب سرهنگ! عجب زدی! خوب زدی! به این ترتیب گروه یارعلی هم منهدم شد اما عشقعلی همچنان مانده بود و یاغیگری می کرد.
عشقعلی یک شب به خانه ما در بزمین آباد آمد و تمام پولهایی که پدرم در خانه داشت را گرفت. علاوه بر این، او دستور داده بود که زنهای خانه (همسران برادرانم)، در جلوی چشم او صندوقها را باز کنند و هر چه طلا و پارچه و اجناس گرانقیمت که در صندوقیشان بود را برداشتند و بردند. آن زمان ما قالیچه های ابریشمین درجه یکی داشتیم که توی دست جمع می شدند، لابد اگر می ماندند، الان قیمتشان دست کم ده میلیون بود! اینها را هم برداشتند و بردند.
حتی برادرزنم یک گوشواره بزرگ تخته ای به گوش داشت. این گوشواره حلقه هایی در پشت داشت که در هم دوخته می شد. عشقعلی گوشواره اش را که دید، به پدرم گفت: گوشواره را از گوش عروست ببر و آن را به ما بده که ما خودمان از گوش او بیرون نیاورده باشیم. پدرم با چاقویش نخ های گوشواره را برید و بیرونش آورد و آن را عشقعلی داد. آنها هر چه را که با ارزش بود و قیمتی داشت، برداشتند و با خودشان بردند.
آن سالها پارچه ها و دستمالها و تن پوش علم را هم می آوردند و در خانه ما نگه می داشتند. اینها را در مسجد نگه نمی داشتند. آنها حتی این بقچه را هم باز کردند و دستمالهای حریر کوچک و بزرگی که هر کدام نذری یک نفر برای بستن به سر علم بود را برداشتند. عشقعلی، قبل از اینکه از خانه ما بیرون برود، دو تا از آن دستمالها را همانجا به دور مچ دو دستش بسته بود. حاجی علی اکبر اضافه می کند: عجیب نبود که بعدها، گلوله ماموران دولت به مچ دست عشقعلی خورد و او از آن زخم جان سالم به در نبرد!
یاغیها در بزمین آباد (۴. روایت دیگر حاجی علی اکبر مختارپور از عشقعلی یاغی)
بهار بود. من ۱۴ یا ۱۵ ساله بودم. برادران من (میرزا آقا و کاظم) در “بنه سر” بودند. ۴-۳ روز گذشته بود، ولی خبری از آنها نبود پدرم که دلواپس شده بود به من گفت: من کار دارم، تو می توانی مقداری قند و چای و خوراکی برداری و به “بنه سر” بروی، تا هم ببینی چه خبر است و هم این خوراکیها را به آنها برسانی؟ گفتم بله! پدرم اسب خودش را پالان و یراق کرد. خورجین پر از مواد غذایی را روی آن گذاشت و من به طرف “خورندین صحرا” حرکت کردم. یکی دو کیلومتر از آبادی فاصله نگرفته بودم که از دور سوار مسلحی را دیدم و متوجه شدم که او هم دارد به من نگاه می کند. او به من اشاره می کند که به سمتش بروم. نزدیکتر که شدم، عشقعلی را شناختم. بارها به خانه ما آمده بود و چند بار هم در بنه سر او را دیده بودم. او هم مرا شناخت و پرسید کجا می روی؟ گفتم پدرم وسایل داده که می برم به “بنه سر”، برای برادرانم. عشقعلی گفت من می خواهم به قجرخیل بروم، پایم درد می کند و نمی توانم پیاده بروم. اما من که نمی توانم این خورجین را روی کول تو بگذارم! خورجین را ببر به برادرانت برسان و اسب را برایم بیاور. بعداً اسب را برای پدرت پس می فرستم. گفتم چشم.
رفتم بنه سر و به برادرانم گفتم که عشقعلی را دیدم و اینطور به من گفت. برادر بزرگم نفرینی کرد و گفت ما که حریف او نمی شویم! خوب، اسب را ببر و به او بده، می توانی؟ گفتم بله. من برگشتم اسب را با زین و برگ به او دادم و او سوار شد و رفت. حاجی علی اکبر با خنده اضافه می کند که آن اسب، بعد از آن، آب این سوی تجن را نخورد! (هیچ وقت برنگشت).
عشقعلی تحت تعقیب دولت بود. می گفتند که یک نفر “تودرواری” مامور دستگیری او شده بود. کمی بعد از این ماجرا بود که مامور تودرواری، در جنگلهای دارابکلا عشقعلی را پیدا کرد. بین آنها درگیری شد و دوستانش کشته شدند و مچ دست عشقعلی هم تیر خورد . حاجی علی اکبر تاکید می کند همان دستی که دستمال ابریشمی علم بزمین آباد را با آن بسته بود، تیر خورد. بعد از این ماجرا، گروه عشقعلی هم متلاشی شد.
می گفتند که عشقعلی زخمی، به صورت ناشناس به یک گو بنه پناه برده بود که مداوا شود. ظاهراً یکی از گالشها متوجه شد که او فراری است، پول زیادی به همراه دارد و اهل آن منطقه نیست و بخاطر پولش او را کشت. در هر صورت، بعد از ماجرای آن درگیری و زخمی شدن عشقعلی و آنچه که در باره آن گالش می گفتند، دیگر کسی او را ندید.
پانوشت ها:
۱. رجبعلی مختارپور: مشدی، رابین هودی از جنگلهای مازندران، جهان کتاب شماره ۱۷۵ ، آبان ۱۳۸۲
۲. بهزاد مقوم: موسیقی مازندران در یک نگاه
http://www.artmusic.ir/news/show.asp?Id=6892
۳. گاو بنه: مجتمع گاوداری مستقر در خارج از آبادی
۴. باغ وحش: مردم منطقه پناهگاه حیات وحش دشت ناز را باغ وحش می نامند
5. ربضه: محوطه ی دامداری
منبع : یاداشتهای بزمین آباد