خبرگزاری مهر، گروه استانها- سمیه اسماعیل زاده: سال ۱۳۳۵ و هفت سال پیش از تبعید حضرت امام بود که آیتالله سید هاشم نبوی، به جمع شاگردان امام خمینی (ره) در قم پیوست و علاقه به امام و تلمذ از محضرشان چنان در او ریشه دواند که در سال ۴۲ و پس از تبعید امام، جلای وطن کرد و سختیهای غربت را پذیرا شد تا از محضر امام در نجف بهره برد.
سیدعلی (سیدمحمد) نبوی، فرزند آیتالله سیدهاشم نبوی، در گفتگو با خبرنگار مهر، با بیان اینکه پدرم در زمینه درس و بحث دینی به حوزه امام علی و سپس به حوزه کوهستان نزد آیتالله کوهستانی و سرانجام به حوزه علمیه قم رفت، میگوید: یکی از اساتید خاص پدرم در قم، حضرت امام خمینی (ره) بود و در سال ۴۲، در حمله ساواک به مدرسه فیضیه قم، پدرم هم در مدرسه حضور داشت و از قول آیتالله سیدعلی شاهرودی، “پدرت آقاسید هاشم نبوی معروف به آقا سیدهاشم نجفی است و در سال ۴۲ در مدرسه فیضیه، همه ما کتک خوردیم اما سیدهاشم کتک خوراند” یعنی اینکه با چابکی که داشتند مأموران ساواک را هم کتک زدند و سپس، همراه جمعی از طلاب از سقف مدرسه فیضیه به خانه آیتالله بروجردی پناهنده شدند و نجات یافتند.
ادامه میدهد: حضرت امام خمینی (ره) که از ترکیه به نجف تبعید شد، ایشان نیز پس از چندی در سال ۴۳، مخفیانه سمت نجف شتافت و ۶ ماه این غیبت طول کشید و وقتی به خانهاش در سوادکوه بازگشت، عزم او برای بردن همه خانوادهاش به نجف و سکونت در جوار امام جدی شد.
فرزند آیت الله سید هاشم نبوی در این رابطه میگوید: من آن زمان حدود پنج سال داشتم و برادر کوچکم، مادرم و پدربزرگ و مادربزرگمان به همراه پدر تنها با یک چمدان کتاب راهی نجف شدیم، تا خرمشهر رفتیم و اما سختیها از آن وقت به بعد بود؛ چون سفرمان قاچاقی بود و حتی آن دو نفری که به ما کمک کردند بعدها به دست حکومت عراق اعدام شدند.
وی به یاد میآورد که در هنگام عبور از اروند رود، به رودخانه افتاد و دست پدر او را از آب بیرون کشید و سپس از مرز تا بصره، روزهای گرم در کانالها میخوابیدند و شبها در مسیر کانال پیش میرفتند و حتی زمانی در بین گاومیشها پنهان شدند و رفتنشان به این شیوه از خرمشهر تا نجف، چهل روز طول کشید.
نبوی با بیان اینکه جز شهریه طلبگی، پدرم درآمد دیگری نداشت، افزود: با دو دوتا چهارتای امروزی، این رفتارها قابل تصور نیست اما پدرم همه چیز را در وطنش رها کرد و بیهیچ توشه مادیای راه در نجف نهاد تا نزد حضرت امام برود و حتی امید نداشت که بتواند زنده از این سفر بازگردد و تصمیم گرفت تا ما را هم ببرد و در روزهای عزیمت همواره این شعر را زمزمه میکرد “سر به صحرا میزنم، دل به دریا میزنم، هرچه پیش آید خوش آید، ما که خندان میرویم” و آن همه مشقت سفر را با روی باز پذیرا بود و بعدها متوجه شدم مضمون این شعر، نقلی است برای امام حسین (ع) که ایشان هم در هنگام عزیمت به کربلا آن را میگفت.
چهل روز سختی برای شتافتن به کوی یار، سرانجام پایان یافت و آقا سیدهاشم و خانوادهاش به نجف رسیدند و از آن پس، ایشان هر روز، از هشت تا ده صبح به محضر درس امام خمینی حاضر میشد و سپس محضر آیتالله بروجردی و تمام بعدظهر نیز به مباحثه میگذشت
چهل روز سخت برای شتافتن به کوی یار، سرانجام پایان یافت و آقا سیدهاشم و خانوادهاش به نجف رسیدند و از آن پس، ایشان هر روز، از هشت تا ده صبح به محضر درس امام خمینی حاضر میشد و سپس محضر آیتالله بروجردی و تمام بعد ازظهر نیز به مباحثه میگذشت و روزها بدین منوال گذشت تا در پایان همان سال، زمانی رسید که سختی معیشت به آنها فشار بسیار وارد کرد و پسر ایشان در این رابطه میگوید: نمیدانم مفهوم اینکه هیچچیز برای خوردن نداشته باشید را چقدر درک میکنید، ما حتی قرص نان خشکی هم نداشتیم تا گرسنگیمان را فرو بنشانیم.
مغازهدارها حاضر به بار نسیه نبودند و تنها یک نفر، یک کیسه پیاز که در حال خراب شدن بود را به ما داد و غذای ما برای روزهای پیدر پی، هر صبح و ظهر و شام، پیاز آب پز بود تا اینکه یک شب پدرم به همه اهل خانه گفت، بیایید تا من دعایی بخوانم و همه شما آمین بگویید و فردای آن روز همه چیز دگرگون شد؛ ابتدا همسایه در زد که گاومان بیمار بود و نذر کردیم اگر خوب شود، شیرش را به سید دهیم و حالا برایتان شیر آوردیم و در مسیر رفتن به مدرسه، صاحبخانه غذای نذری و ده تومان پول به ما میدهد، در مدرسه هم آیتالله شاهرودی صد تومان به پدرم میدهد و ۳۰۰ تومان هم از زیراب برایمان رسید و خانهای خریدیم و ما از هیچ نداشتن و تنها با توکل به خدا، ظرف ده روز، به صاحبخانه بودن رسیدیم.
چهار سال از زمان ورودشان گذشت تا زمانی که حکومت عراق شروع به اخراج ایرانیان از عراق کرد و ایشان نیز پس از چهار سال، به اجبار از محضر امام خمینی دور شد و به ایران بازگشت اما این پایان ماجرا نبود. به محض ورود به زیراب (یکی از شهرهای شهرستان سوادکوه)، با وجود مقاومتها، توسط ساواک دستگیر میشود و پس از آزادی، دوباره تنها به سمت نجف میشتابد، همچون کبوتری که جلد حرم یار باشد. تا پنج بار، هر از گاهی شش ماه از خانه غایب میشد و تنها به نجف میرفت تا هم از محضر امام تلمذ کند و هم اعلامیهها و سخنان و خبرهای امام را به ایران بیاورد و یکی از رابطین بین ایران و نجف بود. این امور ادامه یافت تا سال ۵۶ که فرزند امام خمینی، آقا سید مصطفی شهید شد و ایشان جزو چهل نفر تحصنکننده در قم بود و آنجا شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر دادند و این تحصن خود نقطه عطفی برای انقلاب بود.
چندین بار دستگیری چند روزه توسط ساواک، عاملی برای دوری از مجاهدت و دست کشیدن از راه امام نبود و پس از انقلاب با وجود همه این تلاشها، تقاضای سهمخواهی نداشت و با این عقیده که عالم دینی باید عامل دینی باشد، همان علم دین آموزی را ادامه داد و وارد عرصه منصبی و مدیریتی نشد تا اینکه در مهر ماه سال ۹۵، در سن ۷۹ سالگی، به دیار باقی شتافت.
روحیه استکبارستیزی آیتالله نبوی تنها محدود به داخل کشور و حکومت پهلوی نبود و ایشان پیش از انقلاب برای مبارزه با اسرائیل و حمایت از مردم فلسطین، چهار ماه برای جنگ به منطقه جبل العامل لبنان رفت و در زمان دفاع مقدس نیز دو بار بهعنوان مبلغ عازم جبهههای ایران شد.
مردم سوادکوه به واسطه اینکه آقا سید هاشم، شاگرد و مرید امام بود، ایشان را تصویری از خمینی میدانستند و بسیاری از نیروهای انقلابی و رزمندگان به والدینشان وصیت میکردند که پس از شهادت در جنگ، نمازشان را ایشان بخواند و اینگونه شد که نماز میت بیش از ۴۰ درصد از شهدای سوادکوه را ایشان خواندهاند و معروف به امام شهدای شهرستان شدند.
خبرگزاری مهر، گروه استانها- سمیه اسماعیل زاده: سال ۱۳۳۵ و هفت سال پیش از تبعید حضرت امام بود که آیتالله سید هاشم نبوی، به جمع شاگردان امام خمینی (ره) در قم پیوست و علاقه به امام و تلمذ از محضرشان چنان در او ریشه دواند که در سال ۴۲ و پس از تبعید امام، جلای وطن کرد و سختیهای غربت را پذیرا شد تا از محضر امام در نجف بهره برد.
سیدعلی (سیدمحمد) نبوی، فرزند آیتالله سیدهاشم نبوی، در گفتگو با خبرنگار مهر، با بیان اینکه پدرم در زمینه درس و بحث دینی به حوزه امام علی و سپس به حوزه کوهستان نزد آیتالله کوهستانی و سرانجام به حوزه علمیه قم رفت، میگوید: یکی از اساتید خاص پدرم در قم، حضرت امام خمینی (ره) بود و در سال ۴۲، در حمله ساواک به مدرسه فیضیه قم، پدرم هم در مدرسه حضور داشت و از قول آیتالله سیدعلی شاهرودی، “پدرت آقاسید هاشم نبوی معروف به آقا سیدهاشم نجفی است و در سال ۴۲ در مدرسه فیضیه، همه ما کتک خوردیم اما سیدهاشم کتک خوراند” یعنی اینکه با چابکی که داشتند مأموران ساواک را هم کتک زدند و سپس، همراه جمعی از طلاب از سقف مدرسه فیضیه به خانه آیتالله بروجردی پناهنده شدند و نجات یافتند.
ادامه میدهد: حضرت امام خمینی (ره) که از ترکیه به نجف تبعید شد، ایشان نیز پس از چندی در سال ۴۳، مخفیانه سمت نجف شتافت و ۶ ماه این غیبت طول کشید و وقتی به خانهاش در سوادکوه بازگشت، عزم او برای بردن همه خانوادهاش به نجف و سکونت در جوار امام جدی شد.
فرزند آیت الله سید هاشم نبوی در این رابطه میگوید: من آن زمان حدود پنج سال داشتم و برادر کوچکم، مادرم و پدربزرگ و مادربزرگمان به همراه پدر تنها با یک چمدان کتاب راهی نجف شدیم، تا خرمشهر رفتیم و اما سختیها از آن وقت به بعد بود؛ چون سفرمان قاچاقی بود و حتی آن دو نفری که به ما کمک کردند بعدها به دست حکومت عراق اعدام شدند.
وی به یاد میآورد که در هنگام عبور از اروند رود، به رودخانه افتاد و دست پدر او را از آب بیرون کشید و سپس از مرز تا بصره، روزهای گرم در کانالها میخوابیدند و شبها در مسیر کانال پیش میرفتند و حتی زمانی در بین گاومیشها پنهان شدند و رفتنشان به این شیوه از خرمشهر تا نجف، چهل روز طول کشید.
نبوی با بیان اینکه جز شهریه طلبگی، پدرم درآمد دیگری نداشت، افزود: با دو دوتا چهارتای امروزی، این رفتارها قابل تصور نیست اما پدرم همه چیز را در وطنش رها کرد و بیهیچ توشه مادیای راه در نجف نهاد تا نزد حضرت امام برود و حتی امید نداشت که بتواند زنده از این سفر بازگردد و تصمیم گرفت تا ما را هم ببرد و در روزهای عزیمت همواره این شعر را زمزمه میکرد “سر به صحرا میزنم، دل به دریا میزنم، هرچه پیش آید خوش آید، ما که خندان میرویم” و آن همه مشقت سفر را با روی باز پذیرا بود و بعدها متوجه شدم مضمون این شعر، نقلی است برای امام حسین (ع) که ایشان هم در هنگام عزیمت به کربلا آن را میگفت.
چهل روز سختی برای شتافتن به کوی یار، سرانجام پایان یافت و آقا سیدهاشم و خانوادهاش به نجف رسیدند و از آن پس، ایشان هر روز، از هشت تا ده صبح به محضر درس امام خمینی حاضر میشد و سپس محضر آیتالله بروجردی و تمام بعدظهر نیز به مباحثه میگذشت
چهل روز سخت برای شتافتن به کوی یار، سرانجام پایان یافت و آقا سیدهاشم و خانوادهاش به نجف رسیدند و از آن پس، ایشان هر روز، از هشت تا ده صبح به محضر درس امام خمینی حاضر میشد و سپس محضر آیتالله بروجردی و تمام بعد ازظهر نیز به مباحثه میگذشت و روزها بدین منوال گذشت تا در پایان همان سال، زمانی رسید که سختی معیشت به آنها فشار بسیار وارد کرد و پسر ایشان در این رابطه میگوید: نمیدانم مفهوم اینکه هیچچیز برای خوردن نداشته باشید را چقدر درک میکنید، ما حتی قرص نان خشکی هم نداشتیم تا گرسنگیمان را فرو بنشانیم.
مغازهدارها حاضر به بار نسیه نبودند و تنها یک نفر، یک کیسه پیاز که در حال خراب شدن بود را به ما داد و غذای ما برای روزهای پیدر پی، هر صبح و ظهر و شام، پیاز آب پز بود تا اینکه یک شب پدرم به همه اهل خانه گفت، بیایید تا من دعایی بخوانم و همه شما آمین بگویید و فردای آن روز همه چیز دگرگون شد؛ ابتدا همسایه در زد که گاومان بیمار بود و نذر کردیم اگر خوب شود، شیرش را به سید دهیم و حالا برایتان شیر آوردیم و در مسیر رفتن به مدرسه، صاحبخانه غذای نذری و ده تومان پول به ما میدهد، در مدرسه هم آیتالله شاهرودی صد تومان به پدرم میدهد و ۳۰۰ تومان هم از زیراب برایمان رسید و خانهای خریدیم و ما از هیچ نداشتن و تنها با توکل به خدا، ظرف ده روز، به صاحبخانه بودن رسیدیم.
چهار سال از زمان ورودشان گذشت تا زمانی که حکومت عراق شروع به اخراج ایرانیان از عراق کرد و ایشان نیز پس از چهار سال، به اجبار از محضر امام خمینی دور شد و به ایران بازگشت اما این پایان ماجرا نبود. به محض ورود به زیراب (یکی از شهرهای شهرستان سوادکوه)، با وجود مقاومتها، توسط ساواک دستگیر میشود و پس از آزادی، دوباره تنها به سمت نجف میشتابد، همچون کبوتری که جلد حرم یار باشد. تا پنج بار، هر از گاهی شش ماه از خانه غایب میشد و تنها به نجف میرفت تا هم از محضر امام تلمذ کند و هم اعلامیهها و سخنان و خبرهای امام را به ایران بیاورد و یکی از رابطین بین ایران و نجف بود. این امور ادامه یافت تا سال ۵۶ که فرزند امام خمینی، آقا سید مصطفی شهید شد و ایشان جزو چهل نفر تحصنکننده در قم بود و آنجا شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر دادند و این تحصن خود نقطه عطفی برای انقلاب بود.
چندین بار دستگیری چند روزه توسط ساواک، عاملی برای دوری از مجاهدت و دست کشیدن از راه امام نبود و پس از انقلاب با وجود همه این تلاشها، تقاضای سهمخواهی نداشت و با این عقیده که عالم دینی باید عامل دینی باشد، همان علم دین آموزی را ادامه داد و وارد عرصه منصبی و مدیریتی نشد تا اینکه در مهر ماه سال ۹۵، در سن ۷۹ سالگی، به دیار باقی شتافت.
روحیه استکبارستیزی آیتالله نبوی تنها محدود به داخل کشور و حکومت پهلوی نبود و ایشان پیش از انقلاب برای مبارزه با اسرائیل و حمایت از مردم فلسطین، چهار ماه برای جنگ به منطقه جبل العامل لبنان رفت و در زمان دفاع مقدس نیز دو بار بهعنوان مبلغ عازم جبهههای ایران شد.
مردم سوادکوه به واسطه اینکه آقا سید هاشم، شاگرد و مرید امام بود، ایشان را تصویری از خمینی میدانستند و بسیاری از نیروهای انقلابی و رزمندگان به والدینشان وصیت میکردند که پس از شهادت در جنگ، نمازشان را ایشان بخواند و اینگونه شد که نماز میت بیش از ۴۰ درصد از شهدای سوادکوه را ایشان خواندهاند و معروف به امام شهدای شهرستان شدند.