نمیدونم داستان رو ازکجا شروع کنم شاید این جمله واسه اول راه خوب باشه
“زندگی همش فرصته”
همه ی ماها از زمانی که به دنیا میایم تا آخرین لحظه ی زندگیمون فرصتهایی داریم هر کس ازاین فرصت ها یه جور استفاده میکنه و مهم اینه که درک کنیم برای چی اومدیم و چه جوری باید ازاین فرصت استفاده کنیم.
یکی میاد کتاب مینویسه مردم میخونن و ازش استفاده میکنن یکی هم میاد به آدما یاد میده چطور کتاب بخونن و کتاب خوندن چقدر خوبه. بعضی ها کارهایی رو انجام میدن که شاید ساده به نظر بیاد اما پایه گذار یک پیش رفت عظیم در سالهای آینده میتونه باشه.شایدهنگامیکه که او این کار را انجام میداد تعداد اندکی کار وتلاش اورا درک میکردند ولی زمان همیشه همه چیز رو ثابت میکنه , خوب , بد ,مفید , مضر…
حدود نیم قرن پیش در جنگلهای انبوه مازندران در حومه شهر ساری روستای کوچکی بود بنام ” کرسام ” که از داشتن خیلی چیزها محروم بود مثل معلم , کتاب ,مدرسه , بهداشت وحتی آب آشامیدنی.
تا اینکه در سال ۱۳۴۲ یک سپاهی دانش به روستا آمد .او جوانی بود که تازه دوره دبیرستان خود را تمام کرده بود و عهده دار تدریس در این روستا شده بود.
درر وستایی که او اولین معلم رسمی آن بود روستایی که حتی مدرسه ای هم نداشت. او سعی کرد تمام تلاش خود را برای پیشرفت این قسمت از خاک وطن عزیزش انجام دهد. و تلاش نمود. این روستا را به جایی برساند که بعدها بقیه بهتر زندگی کنند چیزی که این روزها فقط یک شعار است. ابتدافقط مکانی را برای درس خواندن پیداکردند مدتی کودکان دهکده وتعدادی اکابر دران مکان درس خواندند.
وسپس درسال بعداین معلم با همکاری روستائیان سعی و تلاش کردند تا یک مدرسه برای بچه ها بسازنددرهمان زمان معلم واهالی روستا با مشارکت هم کارهای بسیاری در روستا انجام دادند که سبب آبادانی ودلگرمی بیشتر روستاییان شد
کارهایی مانند ایجادمنبع آب بهداشتی و لوله کشی آن از چشمه پایین دست روستا وایجاد کوره اهک پزی برای ساخت چشمه,دوشی کردن و بهداشتی نمودن حمام خزینه ای ، زدن پل چوبی برروی دره کوچک ورودی ده – آنزمان برق نبود ولی شبها کوچه هاومعابر عمومی و سنگفرش شده دهکده بافانوس هایی که بر تیرکهای چوبی نصب میشد روشن بود .
او شبها و در فرصتهای مختلف اهالی دهکده را جمع میکرد وبرایشان صحبت میکرد از تعاون وهمکاری گرفته تا بهداشت و ترویج کشاورزی و از بکار گیری انواع کودها ,سموم نباتی و همه چیز های خوبی که در شهر یاد گرفته بود .
و کارهای بسیار دیگری که شاید از ان حرفی به میان نیامده و…… آنها سعی و تلاش کردن تا بهتر زندگی کنند و معنای همکاری را تجربه کردند.
این معلم جوان همیشه شور وحال جوانی داشت وهرگز سعی نمیکرد اوقات خودرا به بطالت بگذراند اغلب به مردم کمک میکرد گاهی اوقات وقتی تنها میشد به جنگل میرفت وکمی قدم میزد .گاهی دراین قدم زدن ها به جاهای دوری میرسید که وقتی برمیگشت و برای اهالی تعریف میکرد اهالی وبچه ها تعجب کرده و میگفتند: آنجا دیگر کجاست ما تا به حال به آنجا نرفته ایم.
معلم مدرسه و دانش اموزان خاطره های خوب وفراموش نشدنی باهم داشتندد ودر غم ها و شادی های زیادی را با هم شریک بودند، تا اینکه مدت ماموریت آن معلم جوان تمام شده واز آن دیار خداحافظی کرد.
بعد از آن این معلم جوان به دانشگاه میرود وتحصیلات خود را در رشته های اقتصاد و مهندسی الکترونیک ادامه میدهد ودر زمان دفاع مقدس دریکی از سایت های راداری هواپیمایی انجام وظیفه میکند سپس او برای ادامه تخصص رادار ازطرف دولت جمهوریاسلامی به هلند میرود . او سالها ی بعد به اغلب کشورهای اروپایی ، نیوزلند ،امریکا وکانادا سفرمیکند تا اینکه پس از گذشت پنجاه سال از طریق وبلاگ یکی از جوانان همان روستا که جهت معرفی وبه نمایش گذاشتن زیبایی های طبیعت کرسام طراحی شده بود، آشنا میشود و بعد ازارتباطات زیاد این معلم تصمیم میگیرد به روستایی که سالها پیش زمانی درانجا زندگی کرده وخاطرات خوشی از آن داشته برگردد ودیداری تازه کند و از شاگردان خود خبری بگیرد.
این فرد که حالا برای خود مرد با تجربه ای شده وبسیاری از نقاط جهان را گشته به یکی از بچه های سه نسل بعد ، بچه های ان موقع روستا زنگ زده وسپس به ساری می آید تا باهم به روستای کرسام بروند.
آنها حرکت را اغاز کرده به طرف روستای کرسام میروند , ازهمان ابتدا مشخص بود این معلم قدیمی لطافت روحش خدشه دار نشده هنوز به این سرزمین عشق میورزد قبل از اینکه بیاید دوست داشت که جنگل را درپاییز و وقتیکه برگهای آن برنگ قرمز و زرد و ارغوانی است ببیند درست مانند زمانی که اولین بار دیده بود .
اززمانی که آمد مدام درحال نظاره منظره ها بود واز تمام چیزهای زیبای اطراف عکس میگرفت و علاقه خاصی هم به عکاسی داشت و برای همین یک دوربین مخصوص برای عکاسی حرفه ای در اختیار داشت.
قبل از این که به روستا برسیم یکی دو جا ایستادیم تا این معلم منظره ها رابه دقت نظاره کند و از آنها عکس بگیرد.
زمانی که به روستا رسیدیم غروب بود ابتدا به یک نقطه رفتیم تا در یک زاویه دید کلی روستا را به نظاره بنشینیم بعداز آن به خانه یکی از روستاییان رفتیم تا استراحتی کنیم.
سپس به تک تک شاگردانی که نزدیک بودن خبر دادند وهمه آنها یکی یکی آمده و با معلم خود دیدار کردند , لحظه های شیرین وباشکوهی بود لحظه هایی که من هرگز فراموش نخواهم کرد رفقای قدیمی در کنارمعلم می گفتند و می خندیدند و خاطره تعریف میکردند.
بچه هایی که حالا هرکدام بیش از ۵۰ سال سن داشتند انگار همان شاگردان دیروزی بودند با همان بازیگوشی ها و لحظات خوب فراموش نشدنی که در خاطره ها خواهد ماند معلم عکس های قدیمی شاگردان را به آنها نشان میداد و آنها دور او نشسته وباهم در مورد عکس ها و افراد صحبت میکردند هیچکس فکر نمی کرد بعد از پنجاه سال او چنین عکسهایی داشته باشد .
آن شب چقدر زودگذشت معلم و شاگردان تا پاسی از شب نشسته و گپ و گفت داشتند ودر آخر نیز چند عکس یادگاری گرفتند.
فردای آنروز در روستا عروسی بود معلم به عروسی رفته و درآنجاهم کسانی را دید که خاطره های بسیاری با آنها داشت یکی از آنها مریم بود.
مریم دخترکوچکی بود که زمان آمدن معلم جوان پدرش به او اجازه درس خواندن نمیداد ولی معلم با اصرار وتلاشهای بسیار بالاخره توانست تا پدر مریم را راضی کند تا مریم بتواند درس بخواند.مریم دختر درس خوان وپرتلاشی بود واز قضا شاگرد اول کلاس هم بود از زمانی که معلم دوباره برگشته بود همیشه او را به یاد میاورد و میگفت مریم شاگرد اول کلاس بود وانتظار دیدارش را داشت.
نفر بعد هم کربلایی شعبان پدر مریم بودکه اکنون بینایی اش را از دست داده بود .معلم در عروسی خیلی ها را دید که هر کدام برای خود خاطره ای بودند. مریم بعدها به دلیل مشکلاتی درس را رها کرده بود ولی فرزندان او درس خوانده وزندگی بهتری داشتند یکی معلم , یکی حقوق خوانده بود و… .شاید آن نسل از دانش اموزان پروفسور یا دانشمند ویا خیلی چیزها نشده باشند ولی آگاه شدند و تلاش کردند تا فرزندان خود را به سمت علم هدایت کنند تا بهترزندگی کنند.
بعدازعروسی معلم و بچه ها به یکی از اهالی روستا “یک رفیق قدیمی” که دربستر بیماری بود سرزدند نام او کربلایی مصطفی بودو یک احساس آرامش و همدلی به او هدیه داد.
“از راست اولی کربلائی مصطفی ایرانپور”
بعد از آن معلم و بچه ها به اطراف روستا رفته و بخش های مختلف روستا را دیده و عکس های بسیاری گرفتند .
یکی دیگراز جاهایی که این آموزگار با آن خاطره های بسیار داشت آبندان شوکلا بود که در زمان تنهایی به انجا سر میزد و از آرامش آن استفاده میکرد.
زمانی که معلم در روستا بودمدت کوتاهی در منزل کدخدا زندگی میکرد اما حالا کدخدا فوت کرده ولی پسرش حاج مسلم بود و آنها با هم نیزگپ وگفتی داشتند.حالا آن معلم رفته و این روستا باقی مانده سالهای بعد بسیاری می آیند و میروند وکارهای بزرگ بسیاری انجام میدهند شاید گزافه نباشد که بگوییم ریشه خیلی از پیشرفت های بزرگ این چیز های ساده است امیدوارم ما هم بتوانیم لحظات ماندگاری را رقم بزنیم
در زیربخش کوچکی از “خاطرات تمشکهای پاییزی ” که اوآن وقت نوشته و نشان دهنده احساس عمیق او به آن سرزمین است، آورده میشود.
ومن غروب هایی را بیادمیاورم که ماخسته کنار “چفت یحیی ” بدنبال بره های کوچک سربالایی تپه ای را که هنوز سبز بود میدویدیم .
” یحیی ” برایمان شیر داغ میاورد و ما ظرف مسی دود گرفته آنرا در دستانمان میگرفتیم تاکمی گرمتر شویم
به افق روبرو خیره میشدیم و شیر دردستمان تا پایین رفتن آفتاب سردمیشد . هوا که تاریکتر میشد بکنار جاده می آمدیم
تا دهقانانی را که با ” محموله های” پراز کاه از خرمنزار برمیگشتند بدرقه کنیم . آنها به ما سلام میکردند وبدرخواست ما
بچه های کوچک را روی” محموله های ” کاه سوارمیکردند .
غروبهایی بود که جنگل از تخمیر درختان پوسیده مرطوب میشد وبرگهای ارغوانی ” تلوک ” در پرتو واپسین اشعه های آفتاب قرمز بود .
از کوره راه های بکر جنگلهای تلوک آنسوی” آب اندان” میگذشتیم ” آب اندان” پراز آب بود ونی های بلند
وصدای یکنواخت وزغها که مدام در گوش ما طنین داشت . بوته های کوچک” ولیک ” میوه هایی قرمز داشت و
کندس ها هنوز گس بودند . بعد سرما بود و هجوم بی امان ابرهای مه آلود که از بلندای کوهای” الیرد” به پایین میخزید از
ما میگذشت و کمی آنسوی تر جنگل را پراز سیاهی وترس وراز میکرد ……..
ودیگر سکوت بود و صدای مبهم و دور درختانی که از جور تبر “سید ابراهیم ” به فغان آمده بودند…
کارها و طرحهای عظیم همیشه جاویدان می مانند، حتی اگر سالها بگذرد. آفرین بر آنهاو آفرین به ایشان.
بنده کیاسری هستم ولی ساکن کیاسر نیستم. همیشه از اینکه هر سال روستاهای چهاردانگه از رونق می افتن ناراحت میشم. خداکنه دوباره طرحی مثل همین سپاه دانش ولی با شرایط امروزی بیاد و مشکلات مردم چهاردانگه را تا حدودی کم کنه. مشکلاتی که باعث شده که مردم روستا ها به شهر نشینی روی بیارن. مشکلاتی از قبیل اموزش، بهداشت،اشتغال، رفاه اجتماعی، البته در آخر این موضوع را هم عنوان کنم که با کمک همدیگر مثل همین روستای کرسام.
با تشکر از این معلم دوست داشتنی و وفادارو با سپاس از چهاردانگه نیوز
کارها و طرحهای عظیم همیشه جاویدان می مانند، حتی اگر سالها بگذرد. آفرین بر آنهاو آفرین به ایشان.
بنده کیاسری هستم ولی ساکن کیاسر نیستم. همیشه از اینکه هر سال روستاهای چهاردانگه از رونق می افتن ناراحت میشم. خداکنه دوباره طرحی مثل همین سپاه دانش ولی با شرایط امروزی بیاد و مشکلات مردم چهاردانگه را تا حدودی کم کنه. مشکلاتی که باعث شده که مردم روستا ها به شهر نشینی روی بیارن. مشکلاتی از قبیل اموزش، بهداشت،اشتغال، رفاه اجتماعی، البته در آخر این موضوع را هم عنوان کنم که با کمک همدیگر مثل همین روستای کرسام.
با تشکر از این معلم دوست داشتنی و وفادارو با سپاس از چهاردانگه نیوز
یاد این معلم و همه زحمتکشان عرصه تعلیم و تربیت بخیر. کاش از این دست اقدامات و یادبودها به شکلی آبرومند در همه جای منطقه انجام شود