به گزارش خبرنگار پایگاه خبری چهاردانگه، حاج شبیر عباسی، از مکتب داران و مدرسان قدیمی تعلیم و تربیت بخش چهاردانگه بعد از ظهر روز گذشته ۲ آبان ۱۳۹۴ در روز عاشورا درگذشت. حاج شبیر عباسی اهل روستای اراء بوده و در عمر ۸۵ ساله ی خود تا قبل از سال ۱۳۵۰ و ورود سپاه دانش به بخش چهاردانگه به تعلیم و تربیت کودکان و نوجوانان به شیوه ی مکتب داری در روستاهای این بخش می پرداخت. مرحوم عباسی که در بین دانش آموزان خود به «آق مدیر» شناخته می شد سالهای سال در مکتب خانه های روستایی که عموماً در تکایا برگزار می شد به تعلیم قرآن و خواندن و نوشتن به کودکان و نوجوانان می پرداخت.
مرحوم حاج شبیر عباسی تا قبل از دهه ۵۰ در روستاهای اراء ، بالاده ، تیله بن ، واوسر ، تلمادره و … سالها به آموزش قرآن و خواندن و نوشتن مشغول بود. وی همچنین در مدت حضورش در هر روستا کسی بود که مردم برای رفع مشکلات بسیاری از کارهای خود به او مراجعه می کردند.
مراسم تشییع جنازه مرحوم عباسی بعد از ظهر امروز یکشنبه ۳ آبان ۱۳۹۴ در روستای اراء زادگاهش برگزار و در این روستا به خاک سپرده خواهد شد. روحش شاد.
قابل ذکر است مراسم سومین روز درگذشت مرحوم عباسی فردا دوشنبه ۴ آبان ۱۳۹۴ در روستای اراء برگزار می گردد. همچنین مراسم چهلمین روز درگذشت وی نیز همزمان با اربعین حسینی در این روستا برگزار خواهد شد.
حاج قربان عباسی جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی و پسر مرحوم شبیر عباسی نیز در تاریخ اول مردادماه ۱۳۹۴ درگذشته بود. روحشان شاد.
………………………………………………
آقای عین الله آزموده، یکی از مدیران پایگاه خبری چهاردانگه، که از شاگردان مرحوم شبیر عباسی هم بوده در تاریخ ۲۰ مرداد ۱۳۸۹ مطلبی با عنوان «دیدار من و آق مدیر پس از ۴۰ سال، تقدیم به آق مدیر عزیز شبیر عباسی » نگاشته بود که در این مطلب ارائه می کنیم.
نقل از وبلاگ سادوای بالاده
دیدار من و آق مدیر پس از ۴۰ سال / عین اله آزموده چهارده / ۲۰/۵/۱۳۸۹
تقدیم به آق مدیر عزیز شبیر عباسی
نمیدانم چرا آن تابستان یعنی تابستان ۱۳۵۰ که با هزار مصیبت به بالاده رفته بودیم هنوز در یادم بخوبی باقی مانده است. آن سال در یکی از روزهای اواخر بهار که دیگر هوا گرم شده بود و مالداران ( = گله داران ) هم به همراه خانواده خود سفر هفت روزه کوچ از بهشهر تا بالاده را شروع کرده بودند، خانواده پرجمعیت ما هم سوار بر مینی بوس آق علی شد تا پس از پیموده مسیر طولانی جاده بهشهر به ساری – شاهی (قائمشهر) – فیروزکوه – سمنان – سنگسر (مهدیشهر) – شهمیرزاد تا فولادمحله و با تنی خسته و گرد و خاک گرفته به بالاده برسیم.
آن موقع جاده ساری به کیاسر هنوز جاده درست و حسابی نبود و بیشتر مسیر هم شن ریزی و خاکی بود. و از فیروزکوه هم خیلی از طول مسیر کوهستانی و شن ریزی بود و از سمنان تا بالاده هم شن ریزی بود و پر از گرد و خاک.
چند روزی که در عالم کودکی به بازی و جست و خیزهای کودکانه مشغول بودم، روزی مادرم دست مرا گرفت و به تکیه بالاده برد تا در کلاس درس عم جزء و قرآن آق مدیر بنشاند.
از داخل تکیه صدای کودکان که با هم آیات قرآن را می خواندند به گوش می رسید و در من شوقی عجیب ایجاد کرده بود. از هشت ده پله سیمانی تکیه بالا رفتیم و مادرم چند ضربه به در چهار لته ای تکیه زد و لحظاتی بعد مردی خوش هیکل و با هیبت در درگاه ورودی تکیه ظاهر شد و من به سختی توانستم صورتش را که حدود یک متر و ده پانزده سانتیمتر با آن فاصله داشتم، ببینم. بعد از احوالپرسی، مادر دست مرا در دست آق مدیر گذاشت و رفت. دستان کودکانه من در دستان مردانه آق مدیر خیلی کوچک بود.
در داخل تکیه بچه های قد و نیم قد در وسط تکیه و به صورت دایره ای نشسته بودند و هر کدام در دست شان جزوه عم جزء داشتند و با هم می خواندند: الف، ب، ت آ ای او بَ بِ بُ جَجِ جُ …
موقع نیم روز و قبل از ظهر بچه ها به صف شدند تا به «گت دره» در غرب بالاده بروند. در گت دره طهارت و وضو گرفتیم و بعد به تکیه آمدیم و یکی از بچه ها اذان گفت و ما پشت سر آق مدیر نماز جماعت خواندیم. این جزیی از برنامه آموزشی هر روزه مکتبخانه آق مدیر بود.
آن روز حس و حال کودکانه عجیبی داشتم. فردا صبح مادرم کمی خوراکی (نان و پنیر) در داخل سفره کوچکی بست و به من داد تا در وقت استراحت آن را بخورم. از منزل ما تا تکیه حدود ۱۵۰ متر فاصله بود.
در موقع درس، پسری ده دوازده ساله درسش را خوب بلد نبود و آق مدیر برای تنبیه اش دو نفر از پسرهای بزرگتر را مامور کرد تا او را به وسط تکیه بیاورند و آنان او را روی زمین به پشت خواباندند و پاهایش را بالا نگه داشتند و آق مدیر هم چند ضربه (نمی دانم محکم می زد یا نه) بر پاهای آن کودک که گریه اش دل ما را می لرزاند، زد.
بد جوری ترسیده بودم. غروب که به منزل رفتم به مادرم گفتم که دیگر به مکتب نمی روم، من می ترسم. هر چقدر مادر می گفت که این تنبیه برای بچه هایی است که بزرگتر هستند در گوشم فرو نمی رفت.
از فردا دیگر به مکتبخانه نرفتم و حتی از جلوی تکیه هم رد نمی شدم تا مبادا آق مدیر مرا ببیند. وقتی می خواستم به منزل مادربزرگم در محله میرخل که در غرب تکیه قرار دارد بروم، مسیرم را از حمبام بن که می گفتند موقع غروب و تاریکی جن دارد کج می کردم. عصر فردای آن روز آق مدیر جلوی منزل ما آمد و من با دیدنش به گریه افتادم و پشت مادرم قایم شدم. آق مدیر دیگر نوازشش هم کارساز نبود تا مرا دوباره به مکتب برگرداند. آق مدیر رفت و من دیگر او را ندیدم.
آن سال وقتی اواخر تابستان به بهشهر برگشتیم شش ساله بودم و به عنوان دانش آموز « مستمع آزاد » در دبستان حافظ روستای قرتپه نام نویسی ام کردند و به مدرسه رفتم و چون با معدل بیست قبول شده بودم از طرف اداره فرهنگ مرا در کلاس دوم ثبت نام کردند.
در تمام این سالها، خاطرات آق مدیر با من بود و من روز به روز بزرگتر می شدم و دیگر از دیدن آق مدیر ترسی نداشتم. شنیده بودم که در روستای ارا زندگی می کند و گاهی هم می شنیدم که در فلان جا نگاهبان کندوهای زنبور عسل مردم است. اما هرگز نتوانستم او را ببینم.
۴۰ سال گذشت و ما امسال در تکیه بالاده مراسم شب شعر داشتیم (۶/۵/۱۳۸۹). تریبون را در وسط تکیه و کنار دیوار گذاشته بودیم تا بتوانیم زنان و مردان را در دو طرف آن بنشانیم. در سمت چپ تریبون که جای مردان بود درست دو سه نفر بعد از تریبون، پیرمردی ناشناس (برای من) با محاسنی سفید دیدم که آرام و با وقار در کنار مشهدی جانبرار چهاردهی نشسته بود و با نگاهی پر مهر مرا نگاه می کرد و من بدون اینکه او را بشناسم دو تا عکس از او گرفتم.
برادرم آقا نعمت در گوشم گفت که ایشان آق مدیر شبیر است و من مات و مبهوت در چشمانش خیره شدم. آیا خواب می بینم؟ واقعاً آق مدیر است؟
کنارش نشستم و گفتم من عین اله چهاردهی پسر سیف اله هستم. نمی دانم مرا شناخت و یا پدرم را شناخت. حتماً پدرم را شناخت. لبخندی زد. به او گفتم چهل سال پیش در همین تکیه دو روز شاگردت بودم .
در حین برنامه به مجری گفتم تا نامی از آق مدیر به نیکویی ببرد و از طرف انجمن فرهنگی سادوای بالاده و تلسی قلعه (که نیمی از اعضای پا به سن گذاشته این انجمن ها شاگردان آق مدیر بودیم) هدیه ای ناقابل به رسم یادآوری آق مدیر تقدیم ایشان کردیم.
به سختی از جایش بلند شد و به عصایش تکیه داد. صورتش را بوسیدم و در دلم گریستم.
در پایان مراسم یکی دو تا عکس دیگر هم از او گرفتم که نگاهش آتش به جانم می زند. نگاهی که تا عمق وجودم ریشه می دواند و پرسش های زیادی را به همراه دارد.
به چه می اندیشی آق مدیر که این چنین نگاه پر رمز و رازت هر گوشه این تکیه و این روستا را به دنبال خاطرات گذشته ات جست و جو می کند؟ آیا یادت هست چه خاطراتی را از این روستا با خود بردی تا در روزگار پیری آنها را مرور کنی؟
به چه می اندیشی آق مدیر؟ به روزگاری که وقتی مردم تو را در چشمه سر می دیدند چه احترامی به تو می کردند؟ هنوز هم به تو احترام می گذارند! تو چشم و چراغ بالاده بودی و چراغ خانه های بالاده با شمع وجود تو روشن می شد. هنوز هم آن چراغ روشن است. هنوز هم هر وقت اسمی از شما برده می شود با احترام و قدرشناسی از شما یاد می کنیم.
آق مدیر عزیز! کوچه های بالاده را یادت می آید؟ پدران و ماردان ما را یادت می آید؟ با همه خانه محرم بودی و هر کس دوست داشت شب میهمان او باشی. خیلی از آن پدران و مادرانی که دست بچه هایشان را می گرفتند و به مکتبخانه ات می آوردند اکنون دیگر نیستند. میرمسیب ساداتی، میرتراب ساداتی، سیده گلابی، مش اسداله چهاردهی، سیف اله چهاردهی، حاج اکبر روحانی، حاج گلبرار دهبندی، سیده کبری ساداتی، حاج سید حسین ساداتی، کل میرجمال ساداتی، هاشمعلی کاردگر، ابراهیم آتنی، مدیررقیه، عباسقلی چهاردهی، مسیب چهاردهی، اسدُل حیب اله، سیدمحمد صباغ، زینب خاتون، پیر ام هانی، پیر شِکوه، میرمفید ساداتی و …
می دانم چرا نگاهت اینقدر غمگین است. آنان جزیی از خاطرات تو و بالاده بودند و اکنون دیگر نیستند. هر چقدر هم بگردی دیگر آنان را نمی بینی. دیگر در بالاده افراد کمتری برایت آشنا هستند. خانه های بالاده دیگر خیلی عوض شدند و شاید نتوانی خانه دوستی را به درستی پیدا کنی و خاطرات تو در بالاده هر روز کم رنگ تر می شود.
راستی می دانی بعضی از شاگردانت شهید شدند؟ نعمت اله چهاردهی پسر مسیب را که یادت هست؟ او هم شهید شده است. می دانی تعدادی از شاگردانت به دیار باقی شتافتند؟ عبدالعلی چهاردهی پسر مسیب را که یادت هست؟ او هم رفت.
وقتی می خواستم از تو عکس بگیرم جمعیت از تکیه رفته بودند و من صدای آموختنت را می شنیدم. تو هم صدایت را می شنیدی که با قیل و قال کودکان در هم می آمیخت و بگوش می رسید. کجا رفت آن صداها؟ کجا رفتی تو که ما را با خاطراتمان تنها گذاشتی؟ کجایی تا در کنارت بنشینم و از آن روزگار برایم بگویی؟
آق مدیر عزیز! شبیر عزیز! تو همیشه برایمان اولین و بهترین معلم هستی. وقتی در سال ۱۳۵۱ مدرسه بالاده را ساختند و سپاهی دانش آمد، تو از بالاده رفتی! چه آرام و بی صدا. رفتی و دیگر برنگشتی. آن روزها تو فقط چهل و دو سال سن داشتی و آرزوهای زیادی برای کودکان بالاده داشتی! تو رفتی و مکتبخانه بالاده هم تعطیل شد. گاهی می آمدی و به دوستانت سر می زدی. اما من ترا نمی دیدم. اگر می دیدم هم ترا نمی شناختم. از هر که سراغت را می گرفتم، خبری از تو نداشت.
اکنون تو هشتاد سال سن داری و من ۴۵ سال. دیگر می دانم کجا باید ترا بجویم. دیگر به دنبال تو نمی گردم. تو همیشه در قلبم خواهی بود.
آق مدیر عزیز، شبیر جان، ما بالادهی ها همیشه ترا دوست می داریم. خداوند عمر با عزت به شما بدهد و تندرست تان نگه دارد.
…………………………………………………………………..
مردم بالاده تا آخرین روزهای حیات آق مدیر شبیر، به دیدنش می رفتند و جویای حالش بودند. آقایان ابراهیم و اسماعیل کاردگر فرزند زنده یاد عین اله کاردگر در مرداد ماه ۱۳۹۴ برای دیدار به منزلش رفتند وآقای امین کاردگر (فرزند آقا ابراهیم) نیز عکسهایی را همان زمان برای سایت سادوا فرستادند که متاسفانه پس از درگذشت آق مدیر منتشر میشود. با سپاس از آقا امین.
روحش شاد و بهشت جایش باد.
خدارحمتش کنه وبه بازماندگان آن مرحوم صبراعطا کنه…