پایگاه خبری چهاردانگه: در طول جنگ تحمیلی گروههای مختلفی با صدام همکاری می کردند. یکی از این گروهها کومله بود و بیشترین حضور این گروه ها در کردستان متمرکز بود. تعداد زیادی از رزمندگان توسط این گروهها به شهادت رسیدند و یا به اسارت در آمدند. یکی از کسانی که طعم اسارت این گروهها را کشید، سید مهدی ساداتی بالادهی بود که مدتی به اسارت کومله در آمد که خاطرات خود را برای پایگاه خبری چهاردانگه ارسال کرد. ضمن تشکر از ایشان خاطرات این رزمنده دفاع مقدس را به قلم ایشان می خوانیم:
به نام خداوند بخشنده مهربان
با سلام و درود به شهیدان جنگ تحمیلی و سلام و درود به روح امام راحل.
اینجانب سید مهدی ساداتی بالادهی ( فرزند سید حسن ) خاطرات خود را درباره اسارت در منطقه ی غرب کشور یعنی کردستان می نویسم. بنده سال ۱۳۶۴ به همراه تعدادی از برادران رزمنده از طرف سپاه سورک به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شدم. تعدادی از این برادران به منطقه ی جنوب رفتند و ما به کردستان اعزام شدیم و در پادگان شهید « عبادت » مریوان مستقر شدیم. از آنجا ما را تقسیم کردند. در منطقه ی غرب محوری بود که قبلاً به علت داشتن کومله زیاد، به محور « جانوران » مشهور شده بود. محوری که نام آن « اسلام دشت» بود. از آنجا تعدادی از برادران رزمنده به پایگاه « عالی همدان » رفتند و ما به همراه تعداد دیگری از برادران رزمنده به پایگاه « گلچیدر » رفتیم.
در مواقعی که از مریوان وسیله ی تدارکات به پایگاه ما فرستاده می شد، حتماً تامین جاده نیاز بود. من ، دو تن از برادران را برای تامین جاده آماده کردم و حرکت کردیم و آنها را در جاهای مربوطه مستقر نمودم و خودم برگشتم و بعدازظهر دوباره رفتم و آنها را به پایگاه بازگرداندم. در حال خوردن ناهار بودیم که صدای تیراندازی شنیدیم. فرمانده ی پایگاه ما آقای سعید چوپانی بود که اهل همان منطقه ی کردستان بود، به ما گفت: بچه ها! کومله به پایگاه ما حمله کرده، ما بلند شدیم و اسلحه ی خود را برداشتیم و به داخل سنگرها رفتیم. قبلاً ما چندین بار برای آوردن آب به روستای « گلچیدر » رفته بودیم. برخی افرادی از کومله که به ما حمله کرده بودند را دیده بودیم که برای شناسایی به این روستا رفت و آمد می کردند. البته این موضوع را بعد از آن که اسیر شدیم فهمیدیم. به بچه ها گفتیم که آنها را در روستا زیاد دیدیم. مثل اینکه بعد از شناسایی به ما حمله کرده بودند. تعداد نیروهای آنها بیشتر از ما بود، درگیری ما با آنها حدود سه ساعت طول کشید.
وقتی که نیروهای گروه ضربت جندالله مریوان برای پشتیبانی قصد آمدن داشتند، چون نیروهای کومله در تمام جاده ها کمین گذاشته بودند، آنها موفق نشدند تا برای پشتیبانی خودشان را به ما برسانند. ما شدیم تنها و آنها بدون وقفه از بالادی کوه به طرف ما تیراندازی می کردند و گروه دیگر به دلیل اینکه روستائیان با آنها بودند از داخل روستا به سمت پایگاه آمدند. بعضی از آنها هم از طرف جاده به سمت پایگاه آمدند. آتش و تیراندازی زیاد بود. داخل جاده ها مین های تلویزیونی بود، سربازهایی که در سنگرها بودند مین ها را منهدم کرده بودند و آنها از جاده به پایگاه رسیدند.
آنها از زیر کیسه ی شنها نارنجک دستی به داخل پایگاه می انداختند، تعدادی از برادران رزمنده زخمی شده بودند و من هم در خلال این درگیری در داخل سنگر از ناحیه ی سر و گردن زخمی شده بودم و تیربارچی ما هم زخمی شده بود. زخمی ها را به داخل سنگر می آوردند و مداوا می کردند. آنها به داخل پایگاه نارنجک پرت می کرند و به ما فحش می دادند.. می گفتند: باید تسلیم شوید و گر نه همه ی شما را می کشیم. در همین درگیری یکی از برادران رزمنده به نام حسین طوسی که داخل سنگر مشغول دیده بانی بود آرپیجی به سنگر او اصابت می کند و در درجه شهادت نائل می شود. بعد از چند ساعت درگیری پایگاه ما سقوط کرد و نیروهای کومله به داخل پایگاه یورش آوردند و ما اسیر شدیم.
یکی از برادران بسیجی به نام قاسم شیری که ساکن یکی از روستاهای ساری به نام « گلما » بود در حین درگیری زخمی شد. بعد از سقوط پایگاه نیروهای کومله به او تیر خلاص زدند و به شهادت رساندند. بعد از ورود نیروی های کومله به پایگاه بی جهت شروع به کتک زدن و فحاشی کردن به ما کردند و ما را از پایگاه به داخل روستای گلچیدر بردند و روستائیان هم بعد از اینکه پایگاه از نیروهای ما خالی شد به آن هجوم آوردند و تمام وسیله های پایگاه، از جمله مواد غذایی را به غارت بردند. نیروهای کومله هم همه ی مهمات ما را از داخل پایگاه برداشتند.
ما را بعد از اسارت ابتدا به داخل مسجد روستا بردند. از آنجا تعدادی از زخمی ها را آزاد کردند. فرمانده ی ما از گروه آنها پرسید که چند سال است که « چاش » هستی؟ ( چاش به معنی کره خر است ) و در جواب می گفتند که ما چاش نیستیم، شما چاش هستید. ما مسلمان هستیم. ما را دوباره از مسجد روستا به داخل پایگاه آوردند و همان جا بود که فرمانده پایگاه ما را به شهادت رساندند.
ما را به صف کردند، فکر کردیم می خواهند همه ی ما را اعدام کنند، ولی ما را از پایگاه حرکت دادند و پس از تخلیه ی کامل پایگاه آنجا را به آتش کشیدند. روزها در داخل کوه ها استراحت می کردیم و شب ها به حرکت ادامه می دادیم. بعضی شب ها در داخل خاک ایران بودیم و ما را برای خوردن غذا به خانه ی یکی از روستائیان می بردند و با اندکی استراحت حرکت می کردیم. اکثر مسیری که انتخاب می کردند تکراری بود، تکراری از این جهت می گویم که ما را به یک روستا می بردند و بعد از ۶ ساعت راه رفتن باز هم به همان روستا می رسیدیم و این موضوع برای این بوده که ما فرار نکنیم. ده شبانه روز را در راه بودیم و بعد از آن به « دشت شیلر » (دشت وسیع و دره شیلر منطقه ای است میان شهر مرزی بانه و مریوان با فرورفتگی خاصی که از خاک عراق به داخل ایران امتداد دارد ) رسیدیم. در زمان توقف در دشت شیلر شب هوا خیلی سرد بود و تگرگ و باران می بارید و در آن وضعیت، آنها لباس های گرم داشتند ولی ما شب تا صبح را زیر آن باران شدید سر کردیم. صبح زود باز ما را حرکت دادند، در پوتین های ما آب باران جمع شده بود ولی از شدت خستگی حتی حال خالی کردن آن را هم نداشتیم. به ما گفتند که الان می خواهیم از ایست بازرسی رد شویم اگر در آنجا از شما پرسیدند چه کاره هستید؟ اصلاً جواب ندهید، ما خودمان جواب آنها را می دهیم. وقتی به ایست بازرسی عراقیها رسیدیم هنوز هم باران می بارید. آنها به زبان کردی چیزهایی به سربازان عراقی عراقی گفتند و بعد از نیم ساعت دیدم ماشینی را فرستادند و به ما گفتند که سوار شوید. لباس های ما خیس خیس بود و از آن آب چکه می کرد. ما را ابتدا به یکی از روستاهای عراق به نام « کاریزه » بردند. پیاده مان کردند و هر کدام از ما را برای خوردن غذا به یکی از خانه های روستایی فرستادند و همراه هر یک از ما دو نفر نگهبان ، یکی مرد و یکی زن گماشته بودند. جرات نمی کردیم بگوییم آقا یا خانم سردمان است. بعد از این که مامور مرد از خانه بیرون رفت به زن کردی چون زبان کردی بلد نبودم با دست به لباسهایم اشاره کردم و آن زن هم برایم یک بلوز و یک شلوار کردی آورد و من آن را پوشیدم. بعد از بازگشت مامور مرد و با دیدن لباس هایی که بر تن من بود از من پرسید که این لباس ها را از کجا آوردی و من هم گفتم که آن خانم عراقی به من داد و او هم خیلی عصبانی شد و به من گفت که اینجا خانه ی خاله ات نیست که هر کار که دلت بخواهد بکنی!
فردای آن روز ماشینی از مقر کومله آمد و ما را به طرف زندان خودشان که در شهر سلیمانیه عراق قرار داشت بردند. در آن زندان پر بود از زن و مرد و بچه، از آنها پرسیدیم که اینجا کجاست و آنها هم جواب دادند که اینجا زندان کومله است. نام آن زندان « قندیل » بود. زن و مرد و بچه ما را از ماشین پیاده کردند. دو طرف آدم ها بودند و ما از وسط آنها عبور کرده و به سمت زندان حرکت کردیم. مردمی که دو طرف ما ایستاده بودند ما را مسخره می کردند. تا آنجا که رسیدیم به دم در زندان و آنجا بود که ما را به اتاق هایی که هر کدام شماره گذاری شده بود مثلاً بند۱ و بند۲ و … فرستادند که متاسفانه هیچگونه امکاناتی از جمله امکانات بهداشتی نداشت. بعد از مدتی ما را برای بازجویی بردند. در بازجویی سوال هایی از ما می کردند. سوال هایی از قبیل: قبلاً کجا بودید؟ آیا بسیجی هستید؟ و چند بار به جبهه آمدید و … و در ادامه شروع به کتک زدن ما می کردند و به ما را سرکوب گر و جنایتکار خطاب می کردند. این بازجویی ها دو هفته یک بار انجام می شد. به ما می گفتند که شما تا زمانی که زمان دادگاه شما فرا برسد اینجا می مانید و اگر دادگاه تشخیص داد حکم شما اعدام است. بعد از مدتی به ما گفتند که می توانید برای خانواده تان نامه بنویسید و ما هم نوشتیم و آنها آن نامه ها را به آدرسمان فرستادند. در ضمن آنها هم نامه های به خانوادهایمان نوشتند و در آن نامه به آنها گفتند که اگر می خواهید بچه هایتان را ملاقات کنید، به این آدرس بیایید. پدر من و پدر دیگر اسرا به منطقه ی کردستان آمدند. یک دسته از کومله را در خاک ایران دیدند و آنها به پدرانمان گفتند که شما به خانه هایتان برگردید، ما آنها را آزاد می کنیم و آنها هم برگشتند. بعد از مدتی که دیدند خبری نشده است دوباره به کردستان آمدند و به سپاه بانه گفتند که بچه های ما در خاک عراق در دست کومله اسیر هستند و آنها هم گفتند که اگر به آنجا بروید شمار را هم می گیرند و زندانیتان می کنند.
پدر من و چند تن دیگر از جمله پدر آقای رضا نظری به هر شکلی بود خود را به خاک عراق رساندند. یک روز دیدیم که از ما سوال کردند که شما کسی را ندارید که به ملاقاتتان بیاید؟ من هم گفتم که پدر من پیرمرد است و نمی تواند بیاید. فردای آن روز آمدند و گفتند که سید مهدی ساداتی و رضا نظری بیایید که پدرانتان آمده اند ملاقاتتان. ما اول باور نمی کردیم. حدود ساعت ۱۲ بود که دیدیم پدر من و پدر آقای نظری آمدند. وقتی که آنها را دیدیم خیلی خوشحال شدیم. از پدرانمان بازجویی کردند و بعد به پدر من گفتند که جریمه ی پسر شما ۱۵۰۰۰۰ ( صد و پنجاه هزار تومان ) است چون پسر شما مسئول تامین جاده بود و به پدر رضا نظری گفتند که جریمه ی پسر ما ۲۵۰۰۰۰ ( دویست و پنجاه هزار تومان است ).
بعد از یک هفته از ملاقات ما با پدرانمان به داخل بند ما آمدند و برگه ی آزادی را به دست ما دادند. ما هم وسایلمان را تحویل دادیم و از زندان بیرون آمدیم. بعد از یک هفته که در مقر آنها مستقر بودیم ما را مرز ایران و عراق بردند و در یک قهوه خانه ما را به نیروهای خودشان سپردند و گفتند که فردا که قاچاقچی ها از عراق بار به ایران می برند برگه ها را به آنها نشان دهید تا آنها شما را به پایگاه ببرند. آنها از دور پایگاه را به ما نشان دادند و از ما جدا شدند و ما به سمت پایگاه حرکت کردیم.
آقای رضا نظری بعد از اینکه پس از اسارت به دامان خانواده برگشته بود، دوباره برای انجام خدمت سربازی به جنوب اعزام شد و در یکی از عملیات ها به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
بین جایی که ما بودیم و پایگاه، یک رودخانه بود به نام « چومان مصطفی » که آب آن خیلی خروشان بود. به حدی که با قرقره از روی آن عبور می کردند. ما از رودخانه گذشتیم و بعد دیدیم که کردها به ما ایست دادند و ما ایستادیم. از ما سوال کردند که شما که هستید و به کجا می روید؟ ما هم گفتیم که اسیر بودیم و حالا هم آزاد شده و به خانه هایمان می رویم. آنها حرف ما را قبول نکردند و گفتند که باید داخل کیف و وسایل شما را بازرسی کنیم. من و شهید نظری و یکی دیگر از بچه های تهران کیف خود را باز کردیم و آنها هم بازرسی کردند. داخل کیف تهرانی مقداری از نشریات و کتاب های کومله را پیدا کردند و به ما مشکوک شدند و ما را به پایگاهشان بردند. بعد هم ما برگه ی آزادی خود را به فرمانده نشان دادیم و آن رزمنده ی تهرانی هم گفت که کومله این نشریات و کتاب ها را داخل کیف من گذاشته بودند. تا اذان صبح در پایگاه استراحت کردیم و بعد برای رفتن آماده شدیم. آنها به ما می گفتند که جاده خطر کمین خوردن دارد. شما باشید و تا زمان روشن شدن هوا صبر کنید ولی ما آنقدر برای رفتن عجله داشتیم که منتظر نماندیم و با یک ماشین شخصی که قصد رفتن به بانه را داشت به سمت آن شهر حرکت کردیم. پدرانمان جلو ماشین و ما هم عقب آن نشستیم و به سمت بانه حرکت کردیم. هوا هم برفی و جاده هم یخبندان بود. در راه دیدیم که یک دسته نیروی گشت به ما ایست دادند و پرسیدند که کجا بودید و به کجا می روید؟ ما هم گفتیم که اسیر بودیم و الان هم آزاد شدیم و به خانه بر می گردیم. آن نیروها همه بچه ی مازندران بودند و به ما گفتند که الان جاده نا امن است. بعد از کمی توقف و خداحافظی با آنها به راه خود ادامه دادیم و پس از طی چندین کیلومتر به یک دسته از افراد دیگر برخوردیم که قاطر داشتند و به ما گفتند که ما دموکرات هستیم. در زمان اسارت که از هم بندان ما که یکی از فرماندهان دموکرات بود به من گفته بود که اگر بعد از آزادی نیروهای دموکرات را دیدید سلام مرا به آنها برسانید و آنها هم با شما کاری ندارند. من از آنها سوال کردم که شما فرمانده ای به نام کریم سقزی می شناسید؟ آنها هم گفتند که بله، چطور؟ من هم به آنها گفتم که برای شما سلام فرستاده است. آنها هم گفتند که بروید به سلامت.
بعد از رسیدن به بانه مدتی را در اطلاعات و عملیات سپاه بانه سر کردیم بعد به سنندج و از آنجا هم به مریوان آمدیم. و بعد از تمام وقایع بالاخره به دامان وطن بازگشتیم. و این بود خاطرات اسارتم.
سلام و درود می فرستم به روح بزرگ امام راحل (ره) و درود می فرستم به روح شهیدان پایگاه گلچیدر و تمامی شهیدانی که برای حفظ خاک ایران عزیز و حفظ ناموس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته
برادر کوچک شما سید مهدی ساداتی بالادهی