پایگاه خبری چهاردانگه: روستای «پرور» در شمال شرقی سمنان و سنگ سر ، ۲۰ کیلومتری شهمیرزاد. تا قبل از انقلاب از توابع دودانگه ساری بوده بعد از انقلاب در حوزه استان سمنان قرار گرفته است. تا اواخر دهه ۶۰ پر رونقترین و آبادترین روستای این منطقه بود. بیش از ۵۰۰ خانوار و حدود ۴۰۰۰ سکنه داشته است و امروز اما فقط تابلویی غبارآلود و کهنه از تصاویر گذشته را بر چهره دارد. روستایی که در گذشته خویش مانده و تمام شده است و امروزها و فرداهایش از سال ۱۳۶۰ تا به امروز تبدیل به نقطه چینی پر تکرار شده که تا نمیدانم تا کی ادامه دارد. شادیها، غمها، خاطرات کودک و پیر و کهنسال این روستا زیر همین آوارهایی که پیش روی خود میبینم دفن شده است. مارمولکها و سوسمارها با صدای پای من در لا به لای بوتههای اسفند و بابا آدم و… که روی بامها و دیوارها و حیاط خانهها روییدهاند میخزند یا از نقطهای بالاتر و امنتر اوضاع را رصد میکنند. زاغها و کلاغها گویی احساس مالکانهای به این خانههای بیسکنه دارند. از بامی به بامی و از درختی به درختی میپرند و صدایشان یگانه صدایی است که به گوش میرسد.
درختهای گردو در کوچههای مخروب و دامنههای کوه پراکندهاند. از رنگ و روی آنها معلوم است که سالها دست نوازشگر باغبانی را به خود ندیدهاند و آبی با هدایت آدمی به پای تنههای قطورشان هدایت نشده است. برخی درختها نیمه خشک و نیمه سبزند و برخی دیگر به مدد قدمت و ریشههای عمیقی که دارند توانستهاند بینیاز به باغبان خود را سرسبز نگهدارند و میوههای خود را پیشکش رهگذران احتمالی کنند. به انتهای کوچه و ابتدای راه پاکوبی که به سمت باغها میرود رسیدهام. حالا روستا با تمام خاموشی و سکوتش؛ با نفرین ناشناختهای که تنهایی و بیصاحبی را بر سر دست ساختههای بشر در این نقطه از جغرافیا خراب کرده است، زیر پایم است. کوهها، دور تا دور روستا را احاطه کردهاند. درختان پراکنده اُرس، بوتههای زرشک و نسترن روی دامنه کوهها نشانههای طبیعت بینابینی را؛ طبیعتی که نه جنگل است نه بیابان؛ به جلوه گذاشتهاند.
در دامنه کوه روبهرو زیر سایه یک درخت ارس به نظرم آمد که سنگی تکان میخورد، سنگ نبود، آهویی بود که در سایه ساری که مدتی پیش در پناه آن لمیده بود و آسوده و بیهراس از حضور شکارچی آنچه چریده بود را نشخوار میکرد، حالا آنجا را ترک میکرد. شنیده بودم که منطقه حفاظت شده پرور از معدود جاهایی است که امروز هم میتوان امیدوار بود که بینیاز به دوربین، گونههای جانوری تحت حفاظت را ببینی و من دیدم. شاید آسودهترین جانداران که از غیبت انسان در این روستا لذت میبردند همین آهوهای پراکنده در کوهها و دامنههای… بودند که در این منطقه تا مرز انقراض نزدیک شدهاند و اکنون از گونههای تحت حفاظت هستند.
در انتهای مسیر پاکوب، سه کارگر را میبینم که در حال دیوارکشی دور زمینی مشرف بر رودخانه هستند. آنها هم متوجه من شدهاند، دست از کار کشیدهاند و به من نگاه میکنند که به سمتشان میآیم. معلوم است که انتظار دیدن غریبهای را در اینجا ندارند. کارگرها افغانیاند. مندیلهای رنگی قهوهای و سرمهای بر سر پیچاندهاند و لباس ولایت خود را بیکم و کاست بر تن دارند. می گویند: «صاحبکارشان اهل پرور است، در سمنان زندگی میکند و کار را سفارش داده و هر از گاهی هم سر زمین میآید. در باره روستا از آنها میپرسم؛ بیشتر از من اطلاعات ندارند؛ یکی میگوید: «این روستا نفرین شده است، هیچ غریبهای جرأت نمیکند اینجا بیاید. شبها آدم وحشت میکند.»
دیگری میگوید: «اینجا مرده زیاد است، میگویند این روستا جوانمرگ زیاد داشته، برادرکشی بوده با همدیگر نمیساختهاند. حالا هم که همه رفتهاند و روزهای تعطیل بعضیها برای سیزده بدر به اینجا میآیند. (افغانها به طبیعت گردی ایرانیها در هر وقت سال سیزده بدر میگویند!)
کارگر سومی که با بیل آب را به سمت تل ماسه و سیمان هدایت میکند میگوید: «خدا نکند آفت برادرکشی به جایی بیفتد، دیگر نمیشود زندگی کرد. ما تو افغانستان هم چنین چیزی داشتیم و… .»
کار گر اول حرف سومی را پی میگیرد و میگوید: «حیف اینجا نیست؟ هوای خوب، آب و … نمیدانم چرا با هم نمیسازند و نمیآیند. شما اگر پایین بروید باغها را میبینید که بیصاحب رها شده و کسی هم سراغشان را نمیگیرد.»
کارگرها در آخر به من توصیه میکنند: «اگر فردا بیایم اهالی پرور را زیاد خواهم دید زیرا آنها برای سیزده بدر به باغهای پدری شان میآیند!»
راه بازگشت به سمت روستا را پی میگیرم. در مسیر به پیرمردی برمیخورم که از باغ محصوری که آلاچیقهای پراکنده داخل آن از بیرون پیداست، در حال خارج شدن است. خوشحال از اینکه به مردی سن و سال دار برخوردهام که حتماً از گذشته این روستا میداند به سمتاش میروم. نامش احمد قاضیپور است و سناش از ۷۰ عبور کرده است. در نهضت سوادآموزی شغل رانندگی داشته و در همان شغل بازنشسته شده است حالا هم نگهبان همین باغی است که از آن خارج شده است. میگوید: «این باغ متعلق به سهراب محمودیان خان پرور بوده است. باغ اکنون متعلق به آموزش و پرورش است. اردوگاه فرهنگی – آموزشی شده و دانش آموزان یا خانوادههای معلمان به اینجا میآیند.»
با پیرمرد در سایه دیوار سنگچینی مینشینیم و او از ماجرایی که بر پرور رفته است میگوید: «اختلافات بین اهالی اینجا خیلی قدیمی بوده، سر وصلتها و دعواهای ناموسی، سر زمین و آب، به خاطر ییلاق و… با هم مشاجره و دعوا میکردند. ریش سفیدها هم نتوانستند میانجیگری کنند این شد که درگیریها زیاد شد و روستا ناامن.»
او میگوید: به خاطر دعواها و درگیریها از ۵۰ سال پیش کم کم مردم از اینجا مهاجرت کردند و رفتند. پدرم هم دست ما را گرفت و برد به کیاسر. هر وقت اینجا میآمدیم میگفتند فلانی با فلانی درگیر شد، یا جسد فلانی را در کوهها پیدا کردند، خلاصه اوضاع بد جوری شده بود.
پیرمرد نگهبان میافزاید: معذرت میخواهم اما حکایت این روستا حکایت گله بیچوپان است وقتی بزرگان روستا با هم نساختند، همه پراکنده شدند و رفتند. عدهای سر از ساری درآوردند، عدهای به فولاد محله رفتند، تعداد زیادی هم به سمنان و شهمیرزاد کوچ کردند. الان هم اختلافات کم شده است، یعنی دیگر کسی نمیآید که دعوا راه بیفتد. خان روستا هم بعد از انقلاب اول به تهران رفت و از آنجا هم به امریکا؛ در همانجا هم فوت شد.
احمد قاضیپور در ادامه میگوید بهتر است برای اینکه اطلاعات درست تری از حال و روز این روستا داشته باشم نزد رشید محمودیان بروم. او صاحب سفره خانهای است که تنها بهانه حضور آدمها در پرور است.
اصلاحات ارضی شاه و …
در کناره جاده فقط یک تابلو است که به مسافران پیام میدهد پرور جایی برای ماندن و اقامت دارد؛ « به سفره خانه سنتی بهشت پرور خوش آمدید». صاحب سفره خانه رشید محمودیان است. او میگوید: این سفره خانه را از بنیاد مستضعفان و جانبازان خریده ام. اینجا قبلاً خانه سهراب محمودیان خان پرور بود که بعد از انقلاب مصادره شد. من آن را خریدم و تعمیر کردم و تبدیل به سفره خانه سنتی با امکان اقامت گردشگران کردم.
محمودیان که از دوران کودکی در پرور زندگی میکرده، سالهای رونق این روستا را خوب به خاطر دارد. او میگوید: «این روستا در واقع مرکزیت دهستانهای اطراف را بر عهده داشت. دانشآموزان همه روستاهای اطراف از ملاده گرفته تا فولاد محله برای درس خواندن به پرور میآمدند. من خودم سال ۱۳۴۷ در مقطع ششم ابتدایی در مدرسه این روستا فارغالتحصیل شدم. جالب اینکه مدرسه روستا هم به نام خان پرور نامیده شده بود. خان پرور با دربار پهلوی ارتباط خیلی خوبی داشت. محلی را اینجا روبهروی خانه خان برای فرود هلیکوپتر درست کرده بودند و وابستگان شاه از جمله برادر شاه برای شکار اینجا میآمد. خان پرور برای خوش خدمتی به دربار بخشی از زمینها و مراتع مشاع و عمومی پرور را به برادر شاه هدیه کرد و آنجا شد شکارگاه شاپور غلامرضا!
محمودیان این اقدام خان پرور را باعث افزایش اختلافات بین اهالی میداند و میگوید: اهالی به خان اعتراض کردند که چرا مراتع ما را به دربار بخشیدی. او هم به اتکای قدرتی که از نزدیکی با دربار به دست آورده بود و ۶۰ تا ۷۰ تفنگچی که برای او کار میکردند در مقابل معترضان میایستاد. خان پرور آن زمان در کل این منطقه قدرت زیادی داشت.
این منطقه در حوزه استان مازندران قرار داشت. میگفتند حتی رئیس دادگستری ساری هم از او حساب میبرد. خب این قدرت باعث سوءاستفاده هم میشود و عدهای را با خان دشمن میکند. بخصوص که بین طایفههای محمودیان (قرقچی)، رئیسیان، خوشرویی، یزدانی و… قبل از آن هم اختلافات وجود داشت. سالهای ۴۲ و ۴۳ که همزمان بود با وقایع موسوم به انقلاب سفید شاه، جریانات تقسیم اراضی و… این اختلافات به اوج رسید و بسیاری از جوانهای روستا در حدود سنی ۱۸ تا ۲۰ ساله کشته شدند. شدت این اختلافات هم آنقدر زیاد بود که حاضر نبودند مردههای خود را در یک گورستان دفن کنند و هر طایفه در یک قبرستان جداگانه مردگان خود را دفن میکرد. این شد که پرور صاحب ۴ گورستان شد که در جوار امامزادههای محمد کاظم، تاج الدین، طاهر و جعفر ساخته شده است.
سنگ قبرها؛ راویان خاموش
گورستانهای روستا شاید تنها راوی باشند که میتوانند بگویند این روستا چه بود و بر آن چه گذشت؟
بزرگترین و قدیمیترین گورستان روستا در کنار امامزاده محمدکاظم(ع) است شاید بیش از هزار سنگ قبر در این گورستان قابل شمارش باشد. وقتی بدانی که این فقط یک گورستان در این روستای خالی از سکنه است، مطمئن میشوی که حادثهای مرگبار و غیرطبیعی در این روستا اتفاق افتاده است. سنگ قبرها قدیمیاند. اکثر تاریخهای فوت مردگان، سالهای ۱۳۴۲ تا ۵۰ و ۵۱ است. زمانی که گفته میشود اختلاف بین اهالی به اوج رسیده بود. روی برخی سنگ نوشتهها عباراتی چون عروس مأیوس و جوان مایوس دیده میشود که نشان از امیدها و آرزوهای متوفی داشته است که ناگهان به خاکستر نشستهاند.
حمام پرور نیز از بناهای تاریخی است که قدمت زیادی دارد. گفته میشود که این حمام که حمام پلان کوهستانی و از معتبرترین بناها در منطقه البرز است. سرنوشت این حمام نیز اکنون مانند پرور است و رو به ویرانی رفته است.
افسانه مشدی
پرور زادگاه «مشدی» است. کسی که زندگی او اکنون در ترانههای فولکلوریک مازندرانی و کتابها و حکایتها آمیزهای از افسانه به خود گرفته است. محسن احمدی فرزند قاسم، معروف به مشدی از مبارزان اواخر عهد قاجار و دوره پهلوی اول است. او از طایفه قرقچی و تیره احمدیان در پرور بوده است. مشدی پروری در فرهنگ و فولکلور مردم مازندران جایگاه ویژهای دارد: پس از ۷۰ سال از مرگش، هنوز شاعرانی در وصف او شعر و چکامه میسرایند یا درباره وی رمان مینویسند.
برخی او را میرزا کوچک کوچک و برخی او را یاغی و برخی او را در زمره عیاران میدانند و برخی او را مبارزِ علیه رضاشاه میدانند. آنچه مسلّم است، مشدی اشعار فراوانی علیه رضاخان وکشف حجاب او دارد به عنوان نمونه:
به نام خداوند لیل و نهار
زپور زغالی بر آدم دمار
رضای آلاشتی شده پادشا
یکی تازه قانون نموده بپا
زنان سر برهنه به بازارها
خدایا بگیر این چنین شاه را
مشدی برخی از اشعار منظومه بلند خود را که بر وزن و سبک شاهنامه است، روی ستونهای چوبی خانهاش به خط شکسته حک کرده بود.
پرور اکنون از تاریخ و پیشینه خود بریده شده است. اما ویژگیهای زیست محیطی آن از ارزش زیادی برخوردار است. گونههای مختلف مرال، شوکا، گراز، خرس، پلنگ، سیاه گوش، گربه وحشی، کل و بز، قوچ و میش، آهو، گرگ، کفتار و… در این منطقه به سر میبرند. همچنین پرندگانی نظیر کبک، بلدرچین و هوبره در دامنههای کوههای این منطقه به کرات دیده میشود. به گفته رشید محمودیان، ارزشهای زیست محیطی منطقه باعث شده سازمان محیط زیست تمایل چندانی به بازگشت اهالی پرور به خانههای اجدادی خود و بازسازی خانهها نداشته باشند. اگرچه اکنون دیگر خبری از اختلافات گذشته نیست و مردم سعی میکنند دعواهای خود را در شوراهای حل اختلاف و محاکم دادگستری فیصله دهند اما شاید برای همه بهتر باشد که پرور در گذشته خود بماند!
منبع: روزنامه ایران ۴ تیرماه ۱۳۹۴