دلنوشته ای از خاطرات جبهه، نوشته آقای علیرضا محمدی از روستای پایین ده که از همرزمان شهدان والامقام، شهید نعمت الله چهاردهی از روستای بالاده و شهید عبدالله نظری از روستای قلعه هستند. از شهید بزرگوار، عبدالله نظری مطلبی در همین پایگاه خبری منتشر شده بود. ( لینک مطلب )
……………………………………………………………………..
بسمه رب الشهدا والصدیقین
سالهای ابتدای جنگ تحمیلی ( آذرماه سال ۱۳۶۰ ) عملیاتی با اسم رمز یامهدی ادرکنی (ع) در غرب گیلانغرب آغازشده بود. ما در منطقه کوهستانی بین بانسیران و قله ی شیاه کوه جهت استراحت و تجدید قوا در کنار غاری که مانند تونل نسبتاً طولانی بود به سر می بردیم و منتظر دستور اعزام به خط یک بودیم. نزدیکی های ما برادران ارتشی جمعی تیپ ۳۰ گرگان مستقر بودند یادش به خیر آنها یک قبضه خمپاره ۶۰ و یک قبضه خمپاره ۸۰ میلی متری داشتند. گاهی اوقات آنها را در حمل گلوله و مهمات و جابجایی قبضه ها حین پاتک دشمن کمک می کردیم و گلوله ها را پا قبضه می رساندیم.
نزدیکی های غروب بود که صدای اذان از بلندگوهای سیار خودروهای بسیج شنیده شد، نماز را اقامه کرده و مختصر نان و خرمایی که از اطراف به دست می آمدخوردیم. به فکر استراحت شب افتادیم شش نفر بودیم و به شش پتو احتیاج بود ولی یک پتو بیشتر نداشتیم. همه مان پتو و کوله پشتی و قمقمه و حتی اسلحه انفرادی را بر اثر آتشباری شدیدعراقی روی قله جا گذاشته بودیم و به حالت بهت زده و مضطرب در اندیشه باز پس گیری مواضع بودم. حیرت زده به خاطر از دست دادن عزیزترین هم سنگرانمان درشب قبل. غروب غمناکی برایم بود به خاطر اینکه اولین بار شاهدجان دادن کسانم بودم که فکرش را نمی کردم به زودی مجبور شویم از آنان در این شرایط غریب دور از وطن و داع تلخی داشته باشیم.
شهید نعمت الله چهاردهی ، شهید عبدالله نظری ، علیرضا محمدی – شهر رودسر ( گیلان ) سال ۱۳۶۰
زمستانی سرد، هوا بارانی، سرپناهی جز آسمان خدا نداشتیم. می خواستیم در کف شیار ( دره ) بخوابیم ترس سیل و سیلاب یا در دامنه شیار بخوابیم ترس اصابت ترکش خمپاره داشتیم. ما بسیجی های اعزامی از شهرستان بهشهر و حومه به ویژه روستای شهیدآباد ( تروجن ) بودیم که نام دسته ما دسته چهاردهی بود ( اسماعیل مظلومی – روح الله میرزاپور – عبدالله نظری – نعمت الله چهاردهی – محمدپناهی – علیرضا محمدی ) در کنار هم یک حلقه می شدیم این یک جین جوان یک لاقبای بسیجی، اما جان بر کف آماده عروج با یک پتوی دو متری گفتیم برای خواب باید چاره ای اندیشید هر کسی فکری به خاطرش رسید تصمیم بر این شد که همه به صورت دایره وار بخوابیم و کله ها را به هم بچسبانیم تا فضای کمتری اشغال شود و پتو پوشش لازم و دین خویش را به سربازان اسلام ادا کند آنقدری که بارش باران را روی صورتمان به صورت مستقیم لمس نکنیم خوشحال بودیم تا فردا.
ملالی نبود زیرا فردایی در کار شاید نباشد زیرا قرار بود امشب بارانی از خمپاره زمانی خمسه خمسه کاتیوشا عراقی بر سرمان ببارد. یادش به خیر خاطرم نیست چند ساعت بعد! آنان به سوی جایگاهی که فقط چند تن از آنان توان دیدن داشتند پرواز کردند و ماماندیم باخاطرات با آنها در آنجا بودن را هنوز غمگنانه به افسوس نشسته ایم. در حسرت نگاه و صدای دلنشین عبدالله ، نعمت الله که مرا بخوانند اما گاه تنهایی ام هر چه دامنه های شیاه کوه را نظاره می کنم جز غم سنگین و نسیم تلخ بی رحم از مشهد آنان چیزی نصیبم نمی شود.
ای شهیدان بعد از شما انبانی از پتو پگاه و نگاه ذخارف دنیا حسرت عقبی ما را چه سود.
صلوات انبیاء خدا تقدیم تو باد عبدالله ، نعمت الله ، اسماعیل
امیدوارم مرا با همه فقارت و تنگ دستیم در قیامت به عنوان هم سنگر فقط به جای آورید. همین مرا بس.
کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه خون کدام شهید است که با آرامش به خانه می رسیم .شادی روح شهدا صلوات