اینجا دیگر پرندهای پر نمیزند!
سیدروح الله شجاعی کیاسری به بهانه 15 مهر روز ملی روستا در صفحه شخصی خود نوشت:
ای روستای، چه شاد و خرم چه باصفایی
در شهر ما نیست جز داد و فریاد، خوشا به حالت که هستی آزاد…
اینها رو تو بچگی به خورد ما روستاییها میدادن که راهی شهر نشیم، اما هر بار که برای دوا درون یا کار دیگهای میاومدیم شهر میدیدیم عشق و صفا فقط اینجاست!
بوی ساندویچ همبرگر نوستالژیکترین خاطره من از شهره و چقدر ترافیک خیابون فرهنگ رو دوست داشتم اونموقع!
خب چیه، ماشین نبود تو روستا اگر هم گهگداری نفربر کارگران زغالسنگ رو سوار میشدیم اینقدر بالا و پایین میکوبید که تمام لذتهای ماشین سواری یادمون میرفت.
مینیبوسی هم که باهاش میاومدیم شهر، بوی گندش حال بهمزن بود و نرسیده به شهر بلا نسبت باید اوق میزدیم و…
حالا وقتی که پامون به شهر باز میشد همش عشق بود و صفا…
باورمون شده بود که اینها دارن تو کتابها بهمون واقعیتها رو نمیگن، هیچ وقت این شعر رو دوست نداشتم. هیچ وقت!
بچهی کوهستان بودیم، بارها پاییز پر بارش و کوچههای گلی رو تجربه کرده بودیم، مدام از جاپای چرخ تراکتور باید آمد و شد میکردیم و مدام پشت لنگه شلوار رو با کیسه حمام تمیز میکردیم!
برف بالای یک متر رو بارها تجربه کردیم، شاید یکی دوبار بالای۱.۵ رو هم دیدم!
روزهای آفتابی، سر خوردن روی برف و کفشهای پلاستیکی که عمرشون به سهماه زمستون هم قد نمیداد.
چقدر تند و تند جوراب پاره میکردیم و مارک شلوار روی زانو میدوختیم.
حالا ببینید با این همه سختی و زحمت شهر جای بدی بود؟!
اتفاقا دود ماشین رو دوست داشتم و از داد و بیداد این و آن دلمون نمیگرفت.
گنجشکهای روستا زبر و زرنگتر از آنی بودند که دم به تله ما بدهند، اما رزینهای دست ساز (کشسنگ) با چوبهای دو کلک مگر میشد به هدف نخورد! حرفهایها پایهرزینشان یک کلک اضافهتر هم داشت برای نشانگیری دقیقتر.
اما همین که میآمدی شهر تا دومتریات گنجشک پر نمیزد، چقدر خنگ بودن این جانداران پرنده!
یاکریمها را میگفتند مقدساند، چقدر مسخره! ما اگر تو روستا یاکریم داشتیم نسلش را میزدیم!
حالا من ۳۰ سال بزرگتر شدم، ۲۵ سال راهی شهر شدم و عاشقانه این شعر کتاب فارسی را دوست دارم.
از ترافیک بدم میآید و دلم گرفته از آن و از این.
و ای کاش من هم پرنده بودم با شادمانی پر میکشیدم…
راستی دیگر از بوی ساندویچ بدم میآید شاید ده سال از آخرین ساندویچی که خوردم گذشته!
اینجا توی شهر دیگر از گنجشکهای خنگ هم خبری نیست، یعنی ما زرنگها نسل همه را زدیم!
نه با رزین با آلوده کردن محیطزیست، با دود ماشین، با سمپاشیهای مکرر، صبح از درب خانه که بیرون آمدم برگ درخت دارد روی آسمان میرقصد انگار پاییز از راه رسیده ولی اینجا دیگر پرندهای پر نمیزند، دلم همان روستا را میخواهد، چه کنم که اسیر شهر بیدر و پیکر شدم.
خوشا به حالت ای روستایی…