ظهر یکی از همین روزهای اردیبهشت در سال ۱۳۶۴ بود که در اهواز سوار قطار شده بودیم تا به بهشهر برگردیم. من بودم و تو و میرطالب و باقرعلی، من و باقر برای امتحان دانشسرای تربیت معلم و تو و میرطالب برای سر زدن به خانواده. به اندیمشک که رسیدیم آفتاب هنوز می درخشید و دشت های سرسبز گندمزار را از پنجره قطار تماشا کردیم و در راهرو با هم حرف می زدیم.
در کوپه ما لحظه ای سکوت نبود تا صدای چرخ قطار را بشنویم که با ضربآهنگی یکنواحت به سمت تهران می رفت. تو و میرطالب از دست شوخیهای من و باقر که پشت هر جمله ای «اَرِه باباجان» می گفتیم کلافه شده بودید. گاهی خودتان را به نشنیدن شوخیهایمان می زدید و گاهی هم نمی توانستید خنده را پنهان کنید و با ما می خندیدید و ما هم بر شوخیهایمان می افزودیم.
نصفه شب بود که رسیدیم قم، گفتید بریم جمکران و چهار نفری رفتیم حمام عمومی قم و بعد رفتیم جمکران. دم دمای اذان صبح بود و سر بر سجده گذاشتیم. هر کدام یک گوشه ای تا مزاحم هم نباشیم. چند تا عکس هم در قم گرفتیم، به گمانم تو هم آن عکسها را داری.
وقتی جبهه که بودیم من و تو، تو و میرطالب، من و باقر و من و میرطالب دو به دو حرفها و خاطرات مشترکی داشتیم که گاهی با هم مرور می کردیم. با باقر چند سالی رفیق گرمابه و گلستان بودم. با میرطالب هم فامیل بودم و حرفهای و خاطراتی داشتیم. تو و میرطالب هم چند سال با یکدیگر همرزم بودید و حرفهای زیادی برای گفتن داشتید. اما تو و باقر همدیگر را نمی شناختید و در جبهه با هم آشنا شده بودید. اما من و تو از ۷-۶ سالگی که در دبستان حافظ قره تپه بودیم همدیگر را می شناختم. وقتی پنجم ابتدایی ام تمام شد ما به بهشهر رفتیم و گهگاهی ترا در بهشهر می دیدم و خوشحال از دیدن همدیگر. چه زود چند سال گذشت و شد فروردین سال ۱۳۶۴که دوباره دست تقدیر – این بار ما را در کنار هم و در برابر دشمنی که قصد نابودی ما و میهن ما را داشت – قرار داد. روزگار جوانی به سرعت رفت و من شدم دانشجوی دانشکده ای در تهران و ماندگار در این شهر بزرگ و غریب.
باقرعلی اما خیلی زود از بین ما رفت. اسفند همان ۱۳۶۴سال به خیل شهدا پیوست. میرطالب هم تا مرز شهادت پیش رفت و جانباز شد اما من و تو ماندیم تا به امروز ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵ یعنی سی سال پس از آن روزها!
از دیروز دلشوره داشتم. دلیلش را نمیدانستم. امروز صبح پشت کامپیوترم نشسته بودم که یکی از دوستان خبری را در فضای مجازی برایم فرستاد. همان کامپیوتری که وقتی پارسال زنگ زدی و حالم را پرسیدی، پشتش نشسته بودم. گفتم بازنشست شدم و با تعجب گفتی که چقدر زود! بعد هم امروز صبح برادرم بمن زنگ زد که رحیم هم رفت. گفتم میدانم و بغضی سنگین گلویم را فشار داد و زود تلفن را قطع کردم.
رحیم عزیزم! خیلی زود و بی درنگ باور کردم رفتنت را. چرا باور نکنم وقتی در باورم باشد که دلت برای رفتن پیش باقرعلی کاردگر تنگ شده بود! وقتی دلت برای رفتن پیش هم کلاسیها و هم دبستانیهایمان شهید نورالله شکری امامی، نبی الله امامی، سیروس درودی نژاد، تاجبحش کابلی، مهران کابلی و بقیه تنگ شده بود، رفتنت را باور دارم.
وقتی جبهه بودیم دلم قرص و محکم بود که تو و میرطالب و باقر هوای مرا دارید و اگر طوری بشوم حتما در کنارم خواهید بود. اما امروز نه باقر در کنارت بود، نه میرطالب و نه من تا هوایت را داشته باشیم. رفتی و در جای دوری به خدایت رسیدی.
رحیم عزیزم! رحیم مهربانم! دعای من و میرطالب پشت سرت و دعای تو هم پشت سر ما.
شهادتت گوارا رحیم عزیزم.
برادر کوچکت/ عین اله آزموده چهاردهی (که همیشه مرا به اسم چهاردهی صدا می زدی)/ روستای بالاده.
ممنون جناب آقای آزموده از مطلب زیبایی که نگاشتید. کابلی آسمانی بود شایسته شهادت پس شهادت بر او مبارک
“یاران چه غریبانه ، رفتند و ازین خانه” در زمان جنگ این نوحه را خیلی دوست داشتم . خیلی منقلبم می کرد. آقا رحیم را از زمان های جنگ می شناختم خیلی مهربان و با محبت بود برای هیج یک از همرزمانش غریبه نبود . چه غریبانه به شهادت رسید . شهادت گوارای وجودش. با آقایش امام حسین محشور شود . انشاالله
باور کنیم اونیکه رفته دیگه برنمیگرده …چقدر دوستداشتنی بود حیف که قدرش رو ندونستیم .یاد روزهایی که با هم بحثهای سیاسی میکردیم .اونیکه همش مشتاق شهدا بود حالا شهید شد .به اونیکه ارزوش بود رسید .اون به گفته خودش یازدهمی بود از ده شهید محلمون .اونیکه تو مکه برای خودش کفن نخرید چون به همه میگفت من شهید میشم .اره خوش بحالش و بدا بحالمون …..اونیکه رفته دیگه برنمیگرده….