پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

همه فکر می‌‌کردند از اسلام دست کشیدم!/می‌توانی شهردار باشی و شهید شوی!

0

پایگاه خبری چهاردانگه نیوز:

خبرگزاری فارس، مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز.

در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان می‌شود.

* کمک به محرومین

آن زمان حقوق را به‌صورت نقدی دریافت می‌‌کردند، برای گرفتن حقوق به امور مالی سپاه رفته بودیم، نوبت به محمدحسن رسید اما او در افکار خود غرق بود.

با صدای مسؤول پرداخت به خود آمد، مرد با عجله گفت: «این دو هزار تومان را بگیر و اینجا را امضا کن!»

 

 

نگاه شعبان همچنان به صندوق کمک به محرومین بود، ۲۰۰ تومان از حقوق ماهیانه‌اش را برای خود کنار گذاشت بقیه را درون صندوق انداخت و رفت.

شهید شعبان قلی‌زاده‌کندی ـ متولد ١٣٣٧ رامسر ـ شهادت ١٣٦٠ شوش

* پس امام زمان چی؟

سه چهار ماه بعد ازدواجش، شب عملیات والفجر ۸، مهدی حرف‌هایی زد که برای همه بچه بسیجی‌ها اتمام حجت بود، مهدی یکی از دوستانش را کنار کشید و گفت: سید! من امتحان سختی رو گذراندم و خودت می‌‌دانی که روزهای اول زندگی چقدر شیرین است.

من می‌‌توانستم در سپاه بابل بمانم و همان جا خدمت کنم اما خیلی با خودم کلنجار رفتم، بالاخره حریف نفس‌ام شدم، وسوسه‌ها را کنار زدم و با خودم گفتم: مهدی! پس امام زمان چی؟ مگه قرار نبود یاورش باشی، یعنی این قدر نامردی که تا زن گرفتی آقا رو فراموش کردی؟

 

 

من می‌‌‌دونستم که شهادتم در گرو ازدواجمه، این طوری باید دینم رو کامل می‌‌کردم، بقیه‌اش با خدا.

حالا خوشحالم که به واسطه این سیده خانم، با حضرت زهرا(س) هم محرم شدم، سلام من رو به بچه‌ها برسون، بگو گول دنیا رو نخورند.

راوی: سیدحسین مشهدسری

شهید محمدمهدی نصیرایی ـ متولد ۱۳۳۹.۰۴.۱۰ بابل ـ شهادت ۱۳۶۴.۱۱.۲۶ فاو

* می‌‌دانی چرا لبخند زدم؟

فرمانـده سپاه بابـل به من خبر داد که برادر همسر شما شــهــید شدند و این در حالی بود که ۲۰ روز از ازدواج ما می‌‌گذشت، به بیمارستان شهید یحیی‌نژاد رفتــم، رئیس بیمارستان مانع شــد، گفت: شــما تحمل نداریــد.

وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سـینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می‌زند، تعجب کردم که دست بر سینه چرا لبخند می‌زند؟ شــب شهید بزرگوار را در خواب دیــدم که گفت: می‌دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت ســیدالشهدا(ع) را دیدم و گفتم:

الســلام علیـک یا اباعبدالله الحسین(ع)

ایشــان را در بــغــل گرفتــم و لبخند زدم.

 

 

راوی: دوســت و داماد شهید

شهید محمدزمان ولی‌پور ـ متولد ۱۳۴۱ بابل ـ شهادت ۱۳۶۷.۰۳۲۳ شلمچه

* توصیه

چهارم فروردین ۱۳۶۶، آخرین دیــدار من و رضا بود، آن روز از من خواست به دیدار خانواده شهدا برویم، به چند خانواده ســر زدیم به پیشــنهادش به گلزار شهدا هم رفتیم، بین راه گفت: «می‌‌خواهم توصیه‌ای به شــما کنم».

با تعجب گفتم: «توصیه؟ مثلاً چه توصیه‌‌ای؟»

بدون مقدمه رفت ســر اصل مطلب و گفت: «پیرو خط امام باش… پیام امام که اتحاد است را سرمشــق زندگی‌ات کن، فریـب جریان نفاق را نخـور!»

 

 

آهی از ته دل کشــید و گفت: «ای کاش امام زمان(ع) ظـهور کند تا ریشـه منافقین را از بُن بردارد».

اولین بار بود که رضا در طول مدت آشـنایی‌مان با من چنین محکم صحبت می‌‌کرد، یادم می‌‌آید بعد یک مکث طولانی دوباره تأکید کرد تا عمر داری پشــت امام بایست.

راوی: حســین رحمان‌نتاج

شهید رضا احمدی ـ متولد ۱۳۴۶ محمودآباد ـ شهادت ۱۳۶۶.۰۱.۲۲ خرمشهر

* چهارشنبه‌سوری

یکسال که ماه رمضان مقارن شـده بود با ایام عید، محمد گفت من وضو می‌گیرم بروم مسجد، شــب چهارشنبه‌‌ســوری هم بود، موقع رفتن بچه‌‌های محل بــهش می‌گویند بیا بــرویم آتش‌بازی اما او می‌‌گوید دارم  می‌‌روم مسجد، امشب شــب قدر هم هست و نباید جشن چهارشنبهســوری بگیرید.

بچه‌ها هم برای اینکه اذیتــش کنند، بطری نوشابه پر از بنــزین را خالی می‌‌کنند روی محمد و لباســش آتش می‌‌گیرد، بر اثر آن اتفاق پایــش به‌شدت ســوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.

راوی: مادر شهید محمد بلباسی

* می‌توانی شهردار باشی و شهید شوی!

بعد از عقب‌نشینی از فاو یک روز دیدم بسیجی به‌نام حسن خجسته پیش من آمد و گفت: «من زمانی پاسدار بودم و بعد از مدتی از سپاه بیرون رفتم، همه فکر می‌‌کنند من از اسلام دست کشیدم ولی خدا می‌‌داند که این‌جور نیست من عاشق اسلام هستم و جانم فدای اسلام، الان آمدم که ثابت کنم من دوستدار امام و اسلامم».

 

 

در همین لحظه ما را به جزیره مجنون اعزام کردند و عراق آماده پاتک بود و آتش شدید بین نیروها رد و بدل می‌‌شد، من به اتفاق حسن خجسته و صادق امیری فرمانده گروهان از گردان مالک و شهید شیرزاد فرمانده دسته ۲ از گروهان ۲ و برادر عزیزمان فرمانده گردان جناب قاسم‌نژاد برای تحویل خط و شناسایی منطقه آمده بودیم، خمپاره‌ای آمد و حسن خجسته و بقیه به جز بنده و یک نفر دیگر به شهادت رسیدند.

سردار شهید حسن ‌خجسته ـ متولد ۱۳۴۰ آمل ـ شهادت ۱۳۶۷ شلمچه

* سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت

یک شب اعضای خانواده دور هم جمع بودیم، برادر بزرگ‌ترم حسین که خیاط بود، مشغول کارش بود و پدر هم داشت مطالعه می‌‌کرد، ما هم که کوچک‌تر بودیم داشتیم بازی می‌‌کردیم، برادرم وقتی خیاطی می‌‌کرد
عادت کرده بود یک پایش را کنار چرخ دراز کند.

آن شب متوجه شدم که عبدالله تمام حواسش به پای برادرم است، حسین‌آقا خندید و گفت: «چی شده عبدالله؟ باز چه خطایی از من سرزده که این طور نگاهم می‌‌کنی؟»

 

 

سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت، وقتی پدر برای انجام کاری به بیرون از اتاق رفت، رو کرد به حسین آقا و گفت: «داداش! ببخشید شما چطور می‌‌توانی جلوی پدر پایت را دراز کنی؟ به‌نظرم این عملت اصلاً خوب نیست که جلوی بزرگ‌تر پاهایت دراز باشد».

شهید عبدالله رهنما ـ متولد ۱۳۴۱ سوادکوه ـ شهادت ۱۳۶۱ ‌خرمشهر

* گمشده پیدا شده

طلائیه بودیم، بیل مکانیکی داشت روی زمین کار می‌‌کرد که شهید پیدا شد! همراهش یک دفتر اما کوچک بود، مثل دفتری که بیشتر مداحان دارند، برگ‌های دفتر رو گل گرفته بود! پاکش کردم، باز کردنش زحمت زیادی داشت، صفحه اولش رو که نگاه کردم، بالاش نوشته بود: «عمه بیا گمشده پیدا شده!»

راوی: محمد احمدیان

* نماز باید سر وقتش خوانده شود!

هر وقت می‌‌خواست برای دیدار با پدر و مادر به چالوس بیاید، به ما اطلاع می‌‌داد، ما هم برای آمدنش لحظه‌شماری می‌‌کردیم و گوش به زنگ بودیم، وقتی صدای ترمز ماشین را می‌‌شنیدیم برای باز کردن در به سرعت به سمت حیاط می‌‌دویدیم و تا قبل از آن که زنگ به صدا دربیاید، در را باز می‌‌کردیم، یک بار تا صدای ترمز ماشین را شنیدیم چند ثانیه‌ای نگذشت که صدای کوبیدن در به گوش رسید، به‌طوری که همه نگران شدیم، سریع به سمت در دویدم، وقتی در را باز کردم با صورت متبسم محمدعلی رو به رو شدم.

– «سلام! اجازه هست؟»

-«سلام داداش! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که این همه محکم به در می‌‌زدی؟»

– «نه! چه اتفاقی؟! نیم‌ساعت از اذان گذشته و نماز اول وقتم به تأخیر افتاده!»

– «خب چه اشکال دارد، قضا نشد که!»

– «مگر حتماً باید قضا شود! نماز باید سر وقتش خوانده شود».

راوی: فاطمه آهنگری

شهید محمدعلی آهنگری ـ تولد ۱۳۲۹ چالوس ـ شهادت ۱۳۶۱ پاسگاه زید

انتهای پیام/۳۱۴۱/ج


ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.