دلنوشته خانم حمیده طالبی همسر صبور و پرستار مهربان شهید محمدرضا_علی_نژاد تیلکی، جانباز ۷۰ درصد به مناسبت سیزدهمین سالگرد شهید
سیزده سال از هجرت مردی می گذرد که لبخندش ، کوه غم را از دل می زدود . سیزده سال از رفتن انسانی دردمند می گذرد که خانواده اولویت اول زندگی او بود .
با ظاهر آراسته اش جوری رفتار می کرد که جراحت جنگ را بپوشاند ، او خود را #سرباز_وطن می نامید .
آقا محمدرضا از تظاهر و دو رویی بیزار بود و با دیدن رنج مردم ، بی محابا فریاد می کشید و از ظلم و بی عدالتی و بیداد برخی مسئولین بی کفایت داد می زد .
محمدرضا می گفت : ” من خجالت می کشم خود را جانباز بنامم چون یک زمان هدف و وظیفه ای داشتم و توفیق یافتم با افتخار آن را به انجام برسانم . “
به خاطر شرایط جسمی اش خیلی اهل دوستی و مراوده با کسی نبود و تنهایی و خلوت را بیشتر می پسندید .
تنها دوستش من بودم که رفیق صمیمی و غمخوار هم بودیم و چند جانباز دیگر که دوستی با آنان را افتخار می دانست .
#عروسی ما خیلی ساده برگزار شد و مهمانانش اعضای خانواده و چند #ویلچرنشین بودند که ما را همراهی کردند و عجیب به آنان عشق می ورزید .
محمدرضا اهل شعار نبود ، چون شعارش را با عمل به آن ، در زمان جنگ سر داده بود .
او در آسایشگاه جانبازان ساری خدمت می کرد با افتخار ، و من به او خدمت می کردم با افتخار .
او فراموش شدگان دفاع مقدس را تیمار می کرد و من او را .
بهترین دوستانش در آسایشگاه بودند و او نیز بهترین دوستم بود که بی نهایت دوستم می داشت و در کنارش احساس آرامش می کردم .
او پرستار جانبازان بود و من پرستار او .
او چند جا با لذت قهقهه ای مستانه سر می داد ، یکی نزد رفقای تنهایش و دیگر نزد خانواده اش .
او جسمی مجروح داشت و من دلی مجروح.
ما با هم ، غمهایمان را قسمت می کردیم .
محمدرضا ی من ، خیلی درگیر دوا و دکتر و بیمارستان و عمل جراحی قرار گرفت او می گفت : ” علم پزشکی دو بار مرا از مرگ نجات داد . “
نمی خواهم خاطر شما خوانندگان محترم را مکدر کنم ، جسارت مرا ببخشید .
در یازدهمین سالروز آسمانی شدنش کمی دلتنگ شدم ، گفتم از او بگویم ، او رفت و به آرزوی خودش رسید و ما ماندیم و کوله باری از مسئولیت طاقت فرسا …
در سیزدهمین سالگرد درگذشت این سرباز وطن که اتفاقا شامگاه یازدهم اردیبهشت به آسمان و به افلاک پر کشید خواستم یادش را گرامی بدارم و به مقام رفیع او و سایر شهداء خصوصا حاج #قاسم_سلیمانی که گاهی در حق آنان جفا می شود، ادای احترام نمایم .
محمدرضا و امثال او سالها درد کشیدند و رنج را تحمل کردند تا ما در امنیت زندگی کنیم .
اینک با تو سخن می گویم آقا محمدرضا : بعد از رفتنت ما ماندیم و غم جانکاهی که استخوانمان را خرد نمود ، ما ماندیم و خون دلهایی که خوردیم ، من ماندم و تنهایی و ترس و دلهره و مسئولیت و استرس و نگرانی و در آخر … دچار شدن به بیماری لعنتی صعب العلاج که امان از کفم ربود .
منم چون تو ، روانه دکتر و بیمارستان شدم ، روانه داروخانه و درمانگاه شدم ، روانه شهرها شدم .
محمدرضای من ، خودت شاهدی و خدا شاهد است همیشه در ایام بیماری در کنارت بودم و لحظه ای تو را ترک نکردم چون آموختم : زن بهترین و محرم ترین و نزدیک ترین کس به همسرش می باشد .
با اینکه همیشه در کنارت بودم و شاهد درد و رنج هایت اما تازه فهمیدم و اعتراف می کنم ، تو و امثال شما در طول سالهای دور و دراز چه کشیدید .
با بیمار شدنم تمام جهدم این بود که سالم گردم و سایه ی سر و مراقب یادگارانت باشم چون تو #عاطفه و #نگار و #سپیده که الان برای خود خانمی شدند را بعد از خدا به من سپردی.
راستی داخل پرانتز عرض کنم : ( حتما میدانی که نوه دار هم شدیم. )
در عین حال منم تمام همتم این بود که با امید به خدا ، فرزندان و نوه هایت : #رامیلا ، #ملیکا ، #محمدرضا ، #پناه و #آسنات را بزرگ کنم .
قطعا خبر از بیماری من داری و یقین دارم بعد از علم پزشکی و زحمت کادر درمان ، عنایت پروردگار و دعای خیر مردم در درمانم موثر بوده است .
آقا سید رضا را که می شناسی؟ همان شهید سنگر ساز بی سنگر را می گویم که در عنفوان نوجوانی به شهادت رسید . پسر بزرگ دخترخاله مادرم ، معروف به #لیلا_خاله ، اهل خورشید .
یقین دارم او را می شناسی ! بله شهید #سید_رضا_فرودی
حضرت سبحان مرا با عنایتش از درد بیماری رهانید و شما شاهدان بی ادعا ، شاهدید و چه خوبید شما که گره از کار بسته وا می کنید.
حرفها و دلتنگیهایم تمامی ندارد گاهی در خلوتم با تو به گفتگو می نشینم و بیاد خاطرات شیرین ، روزگار می گذرانم .
ان شاء الله از شفایم توسط شهید آقا رضا فرودی بیشتر خواهم نوشت.
عزیزم در این ایام عزیز برایمان دعا کن.