خبرگزاری فارس مازندران ـ کوثر قیصری| صبح یک روز پاییزی به دانشآموزان مدرسه با نیازهای ویژه «زندهیاد طبری» سری میزنم، مدرسهای در که انتهای یکی از کوچههای خیابان ولیعصر بابلسر واقع شده است.
از حیاط مدرسه، صدای همخوانی بچهها با ترانه (زیبایی ای ایران ) به گوش میرسد، انگار که هر کدام شان بر سر بلندتر فریاد زدن نام ایران رقابت دارند.
وارد سالن مدرسه که میشویم، ناخواسته انرژیهای شان به من هم سرایت میکند، برای دقایقی بیحرکت شدم و محو تماشای دنیای شاد کوچکشان میشوم. دنیایی که پاکتر از آن را سراغ ندارم.
این درست همان لحظهای است که آدم از اعماق وجودش آرزو میکند، کودک باشد، همین قدر شاد، بیریا، بدون حتی یک لکه سیاه در قلبش.
*ادای دین میکنم
خانم بخشنده، معاون مدرسه است، یکی از کلاسهای درس را نشان میدهد، اتاقی در انتهای راهرو که بالای درب ورودی آن نوشته شده، کلاس آسیب شنوایی و آمادگی.
با معلمی آشنا میشویم که خودش هم از ناشنوا است، معلمی که در کنار ادای نه چندان واضح کلمات با زبان اشاره میگوید که خودم هم کودکیام را در همین مدرسه سپری کردم و حالا معلم شدهام.
او خودش را مدیون مردی میداند که مانند یک فرشته بزرگ، زیر بال و پر فرشتههای کوچولوی ناشنوا را گرفت، او حالا دینش را به دلارام و امیرعلی، دو دانش آموز کمشنوا و ناشنوای این مدرسه ادا میکند.
دلارام کوچولو دانشآموز کلاس دوم است، او جسته و گریخته حرف میزند اما صدای ما را به کمک سمعک خوب میشنود.
با وجود قطعه قطعه حرف زدن، بیانش آنقدر شیرین زبان است که آدم دوست دارد یک نیمه از روزش را از دغدغههای روزانه خود پاک کند و پای صحبتهای او بشیند.
دلارام با اشتیاق خودش را معرفی میکند و سلامی میدهد و میگوید:
●من دلارام هستم، ناشنوا، من سمعک دارم و خیلی خوشحالم که در مدرسه درس میخوانم.
با شنیدن صدایش ناخواسته دچار حس پرتکرار زندگی میشویم و اشک در چشمانم حلقه میزند، اما این اشک نه از سر ترحم است و نه ناراحتی، بیتردید اشک شوق است؛ شوقی از سر آنکه چه میشود که خدا به بندهاش آنقدر بزرگی میبخشد تا مانند باغچهبانی دلسوز، باغچه زندگی این کودکان را از این رو به آن رو کند.
مردی که شاید اگر با وجود مخالفتهای آن روزها، اولین مدرسه ناشنوایان را در ایران دایر نمیکرد، حالا دلارام و امیرعلی نمیتوانستند در کنار بچههای دیگر مدرسه، بخندند و برقصند.
* زبانی که صدای بیصداها شد
مربی گفتار درمانی مدرسه برایمان از وضعیت دلارام و امیرعلی بیشتر توضیح میدهد، اینکه دلارام از کمشنوایی رنج میبرد اما امیرعلی حتی حلزون گوشش در هنگام تولد تشکیل نشده بود و بههمین خاطر دستگاه کاشت حلزون یا سمعک هم به کارش نمیآید.
اینکه در حقیقت کودکانی مانند امیرعلی ناشنوای مطلق هستند و نمیتوان از هیچ ابراز توانبخشی برای رشدشان استفاده کرد اما زبان اشاره و لبخوانی صدای این کودکان بیصداست و به کمک آن در کلاس درس پیشرفت میکنند.
*باغچهبانی که گلهای باغش در خاک ایران تکثیر شدند
همزمان جشنی که مدرسه برای بزرگداشت جبار باغچهبان برگزار شده، حالا وقتش رسیده تا خانم بخشنده برای بچهها بگوید باغچهبان که بوده و چه کرده؟!
میان دانشآموزان مدرسه البته بهغیر از ناشنوا، کودکان مبتلا به اوتیسم، معلولان جسمی حرکتی و نابینا هم دیده میشوند، هر چند که همه آنها امروز به یک اندازه کنار هم خوش و خرم و پر انرژی هستند.
بخشنده در ابتدای صحبتهایش آنها را به پرسش و پاسخ دعوت میکند تا حواس بچههای بازیگوش روی حرفهایش متمرکز کند، بچههایی که پا به پای او، به سوالهایش با صدای بلند، پاسخ میدهند.
● اسم کشورمان چیست؟ ایران
● اسم استان سر سبزمان چیست؟ مازندران
●اسم شهر ساحلی و قشنگمان چیست؟ بابلسر
اعلام میشود که جبار باغچهبان فرشته بزرگی بود که چندین سال قبل، زمانی که هیچکس روشی برای آموزش بچههای ناشنوا نداشت، زبان اشاره و لبخوانی را ابداع کرد تا بتواند به کودکانی که از این نعمت بزرگ بیبهره هستند هم درس بدهد.
اسم این مرد بزرگ در حقیقت جبار عسگرزاده بود اما از آنجایی که در شهر تبریز کودکستانی به نام باغچه اطفال دایر کرده بود، بعدها نام خانوادگیاش را به باغچهبان تغییر داد.
باغچهبان اولین مدرسه ناشنوایان را هم درست در کنار باغچه اطفال دایر کرد، او در آن روزها باغچهبان با سه دانش آموز ناشنوا کارش را آغاز کرد و متوجه شد که حس بینایی و لمس اشیاء، نقش بسیار مهمی را در آموزش به ناشنوایان ایفا میکند.
او دستگاهی به نام “تلفن گنگ با گوشی استخوانی” هم اختراع کرد، دستگاهی که روش کار کردن آن به این صورت است که فرد ناشنوا با گرفتن میلۀ آن به دندان میتواند از طریق استخوان فک صورت، ارتعاشات صوتی را دریافت کرده و بشنود.
گفتنی است که گلهای باغچه او حالا دینشان را نسل به نسل ادا میکنند، از دل باغچه او که در در سراسر خاک ایران تکثیر شد، یکی معلم شد، یکی پزشک و دیگری هم مهندس.
پایان پیام/م