پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

جنگ ما را لایق خود کرده بود / جبهه ما را عاشق خود کرده بود

آری! جنگ بود و آتش و خون! اما این سوی میدان مهربانی و دوستی، بچه ها با این شیطنت ها فضایی بر جنگ حاکم می کردند تا روح لطیف مهر وعاطفه سایه بر آتش خشم جنگ بیندازد و بچه هاگاها” در غایب همدیگه احساس دلتنگی کنند ! سید خلیل ! سی و یک ساله که بچه های لیلهالقدر دلتنگتن ! دلتنگ …

0

 

یکی از روزهای سال ۱۳۶۲ بود ، به اتفاق شهید سید خلیل ساداتی (رحمه الله علیه) و علی مشهدی (علیرضا محمدزاده) با تویوتا وانت از پادگان ابوذر به سمت جبهه قصر شیرین حرکت می کردیم ، تو راه معمولا رزمنده هایی بودند که از مرخصی برگشته یا جهت امورات کاری و شخصی خود به پادگان آمده ودر حال برگشت به جبهه بودند، جبهه قصر شیرین یه خصوصیت ویژه که داشت تنوع در سازمانهای رزم آن بود یعنی جبهه شمالی قصرشیرین به اصطلاح جبهه راست دست برادران ارتشی بود. جبهه میانی و شهر قصر شیرین دست سپاه وبسج و جبهه چپ دست برادران کمیته انقلاب اسلامی (کمیته انقلاب اسلامی ، ژاندارمری و شهربانی در سال ۱۳۷۰ ادغام شدند و نیروی انتظامی شکل گرفت) این برادران بسیجی یا سربازان ارتش بین راه دست بلند می کردند تا ماشین اونها رو سوار کند. شهید سید خلیل پشت فرمان بود ، اینها رو سوار می کرد و ادامه ی مسیر می داد بین راه معمولا” افرادی که می خواستند پیاده شوند پشت سقف ماشین می زدند و با توقف ماشین پیاده می شدند

 

shahid-khalil-sadati

شهید سید خلیل ساداتی بالادهی – نفر اول از سمت راست

 

shahid-khalil-sadati-1

شهید سید خلیل ساداتی بالادهی – نفر سوم از سمت چپ

 

shahid-khalil-sadati-2

 

نزدیکی مقر شهید حاج بابا بودیم که صدای سقف ماشین آمد سید توقف کرد و منتظر پیاده شدن افراد شد، کسی از جاش تکون نخورد! چشمای سید هم تو آینه مقابل خودش ، کسی پیاده نشد ! ادامه مسیر داد، بعد ازچند کیلومتر راه نرسیده به سر آب گرم باز صدای سقف ماشین آمد ، باز توقف و منتظر پیاده شدن افراد ، کسی پیاده نشد ! سید عصبانی! پیاده شید، چرا پیاده نمی شید؟! و همیطور تو ماشین بالهجه شیرین شمالی داد و بیدا می کرد ، شاید صداشم بیرون نمی رفت و عقب ماشین نمی فهمیدند که با اونهاست.

 

راهشو ادامه داد ، بعد از چند کیلومتر ادامه مسیر باز صدای سقف ماشین اومد! شاید این بار شدیدتر ! سقف فلزی، صدا بد جوری تو اتاق ماشین می پیچید، سید خلیل سریع ماشینو کنار زد از ماشین پیاده شد با عصابیت چرا پیاده نمی شید؟! یا الله پیاده شید ! اگه نمی خواید پیاده شید چرا توسقف ماشین می زنید و اعصاب منو خراب می کنید ! نیروهایی که عقب ماشین بودند به هم دیگه نگاه می کردند ! کی تو سقف زده ؟! همه با نگاهشان بهم می فهماندن من که نزدم ! یکی از آنها گفت : ببخشید برادر ، کسی به سقف نزده ! ما هنوز به مقرمان نرسیدیم که خبر بدیم ، یعنی چه ؟! پس کیه ؟! سید همینطور که با خودش دعوا می کرد سوار شد و ادامه مسیر ، تو راه فهمید کار علی مشهدی است ! که دستشو از پنجره ماشین بیرون می کنه و به سقف ماشین می زنه ! داد و بیداد چرا اذیت می کنی ؟! چرا رو اعصاب من راه می ری ؟! و چراها یی که سید …؟! …

 

آری! جنگ بود و آتش و خون! اما این سوی میدان مهربانی و دوستی، بچه ها با این شیطنت ها فضایی بر جنگ حاکم می کردند تا روح لطیف مهر وعاطفه سایه بر آتش خشم جنگ بیندازد و بچه هاگاها” در غایب همدیگه احساس دلتنگی کنند ! سید خلیل ! سی و یک ساله که بچه های لیلهالقدر دلتنگتن ! دلتنگ …

 

لیله القدری جامانده:برادر مجتبی واعظی ذ( برگرفته از وبلاگ شهدای لیله القدر )

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.