پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

بدهی‌هایی که توسط یک شهید پرداخت شد

0

پایگاه خبری چهاردانگه نیوز:

خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشت‌ساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز. در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان می‌شود.

* انقلابی آگاه

هم‌پای بزرگ‌ترها در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌‌کرد، وقتی پول توجیبی می‌‌گرفت، آن را برای خریدن اعلامیه و مجله‌ منافقین، کنار می‌‌گذاشت، بعد از خریدن مجله، همان جلوی چشم فروشنده، پاره‌اش می‌‌کرد و عمداً می‌‌ریخت توی جدول کنار خیابان.

می‌‌خواستم مطمئن شوم که واقعاً با فکر خودش این کار را می‌‌کند، یا از دیگران تقلید کرده، برای همین یک بار پرسیدم: «بودن یا نبودن یک مجله که تأثیری روی آنها ندارد! می‌‌دانی در روز چند تا از این‌ها تکثیر می‌‌شود؟»

ـ «مهم نیست! یک خواننده کمتر، یعنی یک گمراه کمتر، اگر چند نفر مثل من همین کار را بکنند، جلوی این‌ها گرفته می‌‌شود».

راوی: خواهر شهید

شهید حسنجان عباس‌تبار ـ متولد ١٣٤٢ بابل ـ شهادت ١٣٦٥ شلمچه

* الله‌اکبر

هر سال شب ٢٢ بهمن که می‌‌شد علی‌آقا هر جا بود ساعت ٩ شب خودش را می‌‌رساند خانه.

وقتی از تلویزیون  الله‌اکبر را پخش می‌کردند، علی آقا از سر ایوان خانه بلند الله‌اکبر می‌‌گفت و بقیه خانواده پشتش تکرار می‌‌کردند.

مرگ بر ضد ولایت فقیه را همیشه محکم‌تر و بلندتر از بقیه شعارها می‌‌گفت. علی‌آقا واقعاً عاشق رهبری بود.

راوی: خواهر شهید مدافع حرم علی جمشیدی ـ شهرستان نور

* ماجرای پسرعمو

۲۲ بهمن سال ۱۳۴۶ به‌دنیا آمد، پدرش سیدحسین، نامش را سیدمرتضی انتخاب کرد. سال‌ها گذشت و مرتضی بزرگ و بزرگ‌تر شد، او که تصمیم گرفت در کسوت معلمی‌ به میهن خدمت کند، وارد دوره تربیت معلم شد اما شیپور جنگ که نواخته شد، دانشگاه را رها کرد و به میدان جبهه‌ها رفت.

سیدمرتضی ۱۰ روز قبل از عملیات در وصیت‌نامه‌اش اینگونه می‌‌نویسد: خدا کند در شب تولدم وارد عملیات شوم و به آرزوی خودم که شهادت هست، دست یابم.

در شب ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه برای همیشه آسمانی شد و به یادگار ماند؛ اما خدا خواست سال‌ها بعد پیکر مطهرش توسط بچه‌های تفحص  لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) به وطن بازگشت.

آنچه می‌‌خوانید از عنایت بی‌مثالش به زندگی برادری‌ست که پیکرش را تفحص کرده است:

چند وقتی بود که حقوق‌مان را دیر به دیر دریافت می‌کردم همسرم آن روز تماس گرفت و گفت: قرار است مهمان برای‌مان از تهران بیاید، غم عجیبی نشست بر دلم که حالا در این اوضاع سخت مالی چه کنم؟!

به محل کار رفتم با نام بی‌بی شروع به تفحص کردیم، شهیدی را پیدا کردیم به‌نام سیدمرتضی دادگر فرزند سیدحسین از شهر ساری.

بعد از آنکه پیکرش را به معراج شهدا رساندیم، کنارش نشستم و شروع به حرف زدن که: شهدا یاری‌مان کنید! و از مشکلاتم گفتم، آن شب گذشت، فردا به منزل که رسیدم همسرم پولی را به من داد و گفت پسرعمویت آمد و گفت: این پول را قبلاً از تو قرض گرفته بود، خیلی فکر کردم اما چیزی یادم نمی‌‌آمد، کدام پسرعمویم بود!

با خوشحالی راهی بازار شدم تا بدهی‌ها را بدهم اما به هر مغازه‌ای رسیدم همه گفتند پسرعمویت حساب کرد! با حیرت به منزل برگشتم، خانمم را دیدم که گوشه‌ای نشسته است و کارت شناسایی شهید سیدمرتضی که در کیفم بود را برداشته و بی‌تاب اشک می‌‌ریزد و می‌‌گفت: «همین بود! همین عکس بود که خودش را پسرعمویت معرفی می‌‌کرد».

با عجله عکس را برداشتم و به مغازه‌دارها نشان دادم، همه می‌‌گفتند همین آقا بود که قرض‌هایت را پرداخت کرد، دیگر حالم را نمی‌‌فهمیدم و باران اشک بود که بر صورتم روان بود.

آری! معلم شهید سیدمرتضی دادگر با دست کریمانه‌اش تمام قرض‌هایم را پرداخت کرده بود.

به روایت: معصومه حیدری از ساری

* مرید قرآن

در خانه‌ همیشه دستش قرآن بود، یا خودش آرام می‌‌خواند یا تفسیر آیه‌ای را  برای ما می‌‌گفت، جبهه هم که رفت، این عادت را ترک نکرد. بعد از شهادتش، یکی از هم‌رزمانش می‌‌گفت: قبل از شروع عملیات، دوازده سیزده نفر از بچه‌هایی که اصلاً اهل خواندن قرآن نبودند، گوشه‌ای جمع کرد و برای‌شان قرآن خواند.

بعد از دستور حرکت، رضا همراه بقیه نیروها سوار قایق شد و به سمت خط مقدم حرکت کرد، باران گلوله از همه طرف می‌‌بارید ولی رضا بی‌خیال، گوشه‌ قایق سرش پایین بود و پشت به ما داشت قرآن می‌‌خواند، نیم‌ساعت گذشت، ولی او هنوز همان‌جا نشسته بود، چند بار صدایش کردم: «رضا، رضا!»

وقتی جوابی نشنیدم جلو رفتم، قطرات خون پیشانی‌اش روی قرآن ریخته بود.

راوی: برادر شهید

شهید رضا رمضانی ـ متولد ١٣٤٦ آمل ـ شهادت ١٣٦٤ هورالهویزه

* همین روزها به آن نیاز پیدا می‌کنیم

دفعه آخری که عبدالله به مرخصی آمده بود، با دفعات دیگر فرق داشت، یک روز بعدازظهر که از خواب بیدار شد، انگار که خوابی دیده باشد، از جایش بلند شد و سراسیمه به پشت‌بام خانه رفت، یک کیسه برنج طارم را از لابه‌لای کیسه‌های برنج جدا کرد و در گوشه‌ای قرار داد، چند دقیقه بعد رو به مادرم کرد و گفت: «مادر جان! لطفاً کسی به این برنج‌ها دست نزند».

مادر با تعجب گفت: «چرا پسرم؟! نکند خبری باشد و امر خیر در پیش است؟!»

عبدالله گفت: «نه عروسی نداریم اما همین روزها به آن نیاز پیدا می‌‌کنیم، با این که هنوز چند روز دیگر از مرخصی‌اش مانده بود اما دوباره قصد جبهه کرد، هر چه اصرار کردیم تا مانع از رفتنش شویم، قبول نکرد و با اشتیاق فراوان عازم جبهه شد».

هنوز چند روزی از رفتن‌اش نگذشته بود که خبر مجروحیت و شهادتش را برای‌مان آوردند، چند روز بعد که جنازه‌اش را آوردند، از همان برنج‌هایی که خودش کنار گذاشته بود، برای پذیرایی از مهمانان استفاده کردیم.

راوی: زهرا پرتوی‌ملک

شهید عبدالله پرتوی‌ملک ـ متولد ١٣٣٨ آمل ـ شهادت ١٣٦٤ قصرشیرین

* مادر جان قبلم را ببوس

عازم جبهه بود، برای خدا حافظی نزد مادربزرگِ سالخورده‌اش آمد، پیرزن با چشمانی اشک‌آلود نوه جوان خویش را در آغوش کشید و سر و صورت او را غرق بوسه کرد.

شعبان لبخندی زد و گفت: «قلبم را ببوس زیرا قلبم مورد اصابت گلوله‌های دشمن قرار می‌‌گیرد و شهید خواهم شد».

در یکی از عملیات‌ها گلوله دشمن قلب سراسر عشق او را سوراخ کرد و شعبان به سوی معبودش پر کشید.

راوی: ابوالحسن احمدی

شهید شعبان نظام‌محله ـ متولد ١٣٣٧ گلوگاه ـ شهادت ١٣٦٧ خرمال

* پاسخ به کسی که سیگار تعارف کرد

روزی یکی از دوستانش برایم تعریف کرد، با چند تن از دوستان در سنگر نشسته بودیم که یکی از بچه‌ها به محمدعلی سیگار تعارف کرد، محمدعلی که انتظار چنین کاری را از او نداشت، در چشمانش خیره شد و گفت: «آیا من دوست تو هستم؟» ـ«البته مگر چه شده؟» «پس چرا به من آتش تعارف می‌کنی؟» دوست ما سر را به زیر انداخت و از محمدعلی عذرخواهی کرد، حرف آن روز محمدعلی باعث شد تا او سیگار را ترک کند.

راوی: قاسمعلی کارگر

شهید محمدعلی کارگر ـ  متولد ١٣٤٢ نکا ـ شهادت ١٣٦٧ جزیره مجنون

انتهای پیام/۳۱۴۱/ج

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.