در گذشته به زادگاه من «گل رود»می گفتند.الان سالهاست که دو کلمه گل و رود را یک جوری سرهم کردند که « ر » بعد از « واو » قرار گرفته و شد : گلورد . این خاصیتِ زبان مادری من است که بیشتر کلمه هارا در طول زمان بر اثر تکرار و تا حد ممکن کوتاه می کند. حتی بعضی مواقع ها یک کلمه، تبدیل به کلمه دیگر می شود . من 20 خرداد 1341 در گل رود یا همان گلورد به دنیا آمدم. نامم پرویز نجفی کلکناری و فرزند علی هستم. از داشتن پسوند کلکناری احساس افتخار می کنم . کلکنار روستایی است در دل کوه های بلند چهاردانگه ساری . در حالی که محل تولد و زندگی من روستای گلورد از بخش کلیجان رستاق می باشد . پدرم – علی – در دامداری فعالیت می کرد. ییلاق تابستانی او برای چرای دام ، ارتفاعات بلند کلکنار بود و قشلاق زمستانی دامش، گلورد و مراتع پایین دست دامنه البرز در ساری بود. این نشان می دهد که پدر و اجداد من اهل کلکنار بودند و بخاطر شرایط شغلی ، به گلورد رفت و آمد می کردند و در نهایت به خاطر دشواری های زندگی در روستای دور افتاده و سردکلکنار، در گلورد ماندگار شدند.
من فرزند پنجم علی نجفی کلکناری و کلثوم وردی کلکناری بودم . غیر از من، پنج برادر و سه خواهر هم در خانه این زن و مرد زندگی می کردند. در کنار مهارت دامداری ، پدرم به ما اسب سواری هم یاد داد . اسب در زندگی مالدارِ (دامدار) آن سالها که امکاناتی نبود ، خیلی به کار می آمد. ما هم می بایست در اسب سواری، خبره می شدیم تا کارمان در دامداری آسان تر می شد.
دوران دبستان را در روستای گلورد به پایان رساندم . برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی همراه با بچه های گلورد و روستاهای هم جوار ، به روستای هولار رفتم. در ادامه برای تحصیل در دوران دبیرستان همراه چند هم کلاسی دیگر، اتاقکی را در ساری اجاره کردیم و در آن ساکن شدیم . در سال های دبیرستان،با وجود دوری راه و مشکلات رفت و آمد از ساری به گلورد ، از هر فرصتی برای رفتن به خانه و کمک به پدر و مادر استفاده می کردیم . بعد از پایان دوران دبیرستان و دریافت مدرک دیپلم علوم انسانی در سال 1360، تا سن 24 سالگی، در کنار پدر و مادرم باقی ماندم . نیمه های سال 1365، ارتش مرا برای انجام خدمت سربازی فراخواند. مشتاقانه به دعوت ارتش جمهوری اسلامی ایران لبیک گفتم؛ از این رو لباس سربازی را برای دفاع از وطنم مقابل دشمنان انقلاب اسلامی به تن کردم . ابتدا جهت فراگیری تعلیمات پایه ای، رهسپار پادگان شاهرود شدم . سه ماه بعد به لشکر 92 زرهی ارتش در اهواز منتقل و در جبهه پاسگاه «زید» مستقر شدم . ارتش در ازاء هر سه ماه ماندن در منطقه جنگی یا پادگان ؛ بین ده تا پانزده روز مرخصی به سرباز می داد . در طی 6 ماه حضور درپاسگاه زید اهواز دو بار به مرخصی آمدم . با بازگشت از مرخصی دوم در تاریخ 28/12/1365 بر اثر اصابت ترکش خمپاره های پراکنده حزب بعث عراق از ناحیه صورت و سینه به شدت زخمی و سپس شهید شدم . 8 روز بعد ، شهادتم برای لشکر 92 زرهی ارتش محرز شد و پیکر مرا به شهر ساری منتقل کردند.
روز 6 فروردین 1366 ، مردم ساری ، گلورد و روستاهای اطراف ، مرا بر روی دست های خود تشییع کردند و در گلزار شهدای زادگاهم به خاک سپردند.
وصیت نامه ای ننوشتم ولی حالا که زندگی ام را برای شما روایت کردم ، این جمله را در آخر کلامم تقدیم شما می کنم: (وصیت من همان وصیت و سفارش شهدای هم رزم من است و حرف دیگری ندارم . آنها را بخوانید و عمل کنید!)[1]
[1]در کتاب کاشفان معدن صبح، زندگی شهید به رشته تحریر درآمده است.
