گاوهای آبستن را قربانی نکنید/ برایت تربت آوردم!
خبرگزاری فارس مازندران ـ زینب پورمرادی| شب آخر که برای خداحافظی آمده بود، همه جا تاریک بود آن موقع که مثل الان نبود با چراغ شب ها را سر میکردیم وقتی در باز شد مثل روز همه جا روشن شده بود مرا در آغوش گرفت و گفت؛ مادر این آخرین بار است وقتی آمدم دیگر نمیروم، آری حق با او بود، آمد و دیگر نرفت…
جیب
زمستان بود و سوز و سرما، در یکی از روستاهای بخش مرزنآباد زندگی میکردیم از شدت برف تعدادی کمی خودرو رفت و آمد میکردند، از دوردست خودرو بسیج به چشم میخورد، دلم لرزید چون دیشب خواب دیده بودم داوودم شهید شد، چند جوان از جیب پیاده شدند بعد از احوالپرسی به داخل خانه رفتیم، جویای بقیه خانواده شدند، گفتم برای کار به بیرون رفتند از آنها پرسیدم داوودم شهید شد؟ امتناع کردند و گفتند؛ نه خدا نکنه…
خواب
یقین داشتم که داوودم شهید شد سکوت کردم و آنها رفتند بعد چند ساعت تعدادی از بستگان آمدند دیگر مطمئن شدم فقط منتظر ماندم که بگویند که باز امتناع کردند و گفتند داوود برای ششمین بار مجروح شده و در بیمارستان چالوس بستری است، چون شهید داوود ۵ بار مجروح شده بود و بعد از درمان دوباره به جبهه میرفت.
به راه افتادیم در تمام مسیر یقین داشتم که داوود شهید شده ولی سکوت کردم به خانه پدربزرگ شهید که رسیدیم با دیدن تعداد جمعیت شروع کردم به گریه کردن و بعد چندین ساعت بیتابی نیمه شب بر یکی از ستونهای خانه تکیه زدم ولی صدای همه اطرافیان را میشنید که حرف میزند، داوود آمده بود داوود جان کجا بودی مادر؟ من اروندرود بودم الانم دوستانم در فاو به من احتیاج دارند باید به کمکشان بروم فقط به حاجی بگو برای امشب از گاوهای آبستن قربانی نکند امام حسین (ع) قربانی می آورد، راستی مادر برایت خاک تربت آوردم، داوود جان کجا میری؟ مادر کنارت هستم نگران نباش…
سکوت
در حالی که فریاد میزدم داوود اینجاست، داوود جان نرو… همه برای دلداری دورم جمع شدند بعضیها هم پچ پچ میکردند آخی دست خودش نیست بیتاب است تعدادی هم می گفتند بله همینجاست مطمئن باش همینجاست…
تشییع شهید
برای تشییع به دنبال آمبولانس حامل شهیدم بودم که در بین راه چند بار در آمبولانس باز میشد هر لحظه که باز میشد داوودم جلوی در نشسته بود و نگاهم میکرد، اما بلافاصله میایستادند و در را میبستند نای حرف زدن نداشتم پیش خود میگفتند اگر بگویم شاید دوباره پچ پچ بشنوم که بهخاطر داغ فرزند اینطور می گوید، فقط با سکوت نظارهگر بودم…
تربت
برای بار آخر رفتم شهیدم را ببینم یک دستش مشت کرده روی سینش بود، دستش را به آرامی باز کردم مقداری خاک داخل مشتش بود، به یاد خواب چند ساعت پیشم افتادم داوود به من گفته بود برایت خاک تربت آوردم.
اشک در چشمان حاج خانم حلقه زد، نمیدانستم مرور همچین خاطرهای در ذهنش آن را خوشحال میکند یا ناراحت؟ اما ترجیح دادم سکوت کنم و خود را در خاطراتش رها کنم تا بهتر آن روز را درک کنم…
قربانی
بعد تشییع هر کس به دنبال کاری بود که برای شام غریبان کمک کند، شغل اصلی ما روستاییان دامداری بود بعد از تشییع تعدادی از بستگان به همراه برادرم برای قربانی گاو به جنگل اطراف رفتند تا گاو مورد نظر برای شام غریبان قربانی کنند، همینطور که به سمت جنگل میرفتند تعدادی از افراد جمع شدند جلوتر رفتند و جویا شدند ناگهان در آن موقع روز گوزن بزرگ را دیدند که ایستاده و با دیدن این تعداد انسان هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد.
برادرم یکی از کارمندان محیط زیست بود خیلی تعجب کرد جلوتر رفت و به شاخ گوزن دست زد هیچ تکانی نخورد پیش خود میگفتند خدای من مگه میشود حتی حیوان اهلی هم اینطور نیست تصمیم گرفتند گوزن را در لندرور بگذراند و به محیط زیست تحویل دهند، تعریف میکرد وقتی شاخ گوزن را گرفتم و او را به سمت خودرو هدایت کردم بدون هیچ مقاومتی خودش پرید پشت لندرور و نشست، اطرافیان میگفتند پاهایش را ببندید شاید فرار کند، اینکار را نکردم و گفتم احتیاج نیست.
ابتدا به پاسگاه محل اقامت رفتند و موضوع را تعریف کردند، رئیس پاسگاه تعجب کرد و گفت من نمیتوانم قبول کنم گوزن به این بزرگی اینطور بدون حرکت نشسته، باور کردنی نیست این هدیه خداست از اینجا ببرید…
برادرم که کارمند محیط زیست بود، گفت باید به محیط زیست تحویل دهیم، به راه افتادند و بعد از اطلاعرسانی و تعریف موضوع، رئیس محیط زیست با عصبانیت می گفت، امکان ندارد حتما به او تیر زدید تا تسلیم شود، چون همچین چیزی به هیچ وجه امکان ندارد او را به سمت خودرو راهنمایی کردیم، گوزن به یکباره از جایش بلند شد، رئیس چند بار به دور لندرور چرخید باورش سخت بود وقتی گوزن سالم را دید اشک در چشمهایش جمع شد و گفت این گوزن را به پدر شهید تحویل دهید
پدر
به نقل از پدر شهید گفتند که وقتی موضوع را شنید به سراغ گوزن رفت سرش را دست کشید به اون گفت حیوان برو من برای پسرم گاو دارم قربانی کنم، پدر شهید اشک را در چشمان گوزن میدید، فقط داد میزد حیوان برو… پدر شهید گریه کنان از مکان بیرون آمد؛ آنها میگفتند این حیوان هنگام ذبح هیچ مقاومتی نمیکرد.
حاج خانم میگفت بعد از سومین روز دیگر نتوانستم گریه کنم و بیشتر با او حرف میزنم و زندگی میکنم.
شهید داوود درخشیده متولد پنجم شهریور ۱۳۴۱ دیده به جهان گشود و در سن ۱۸ سالگی برای دفاع از کشور و نظام با عشق زیاد به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت و به مدت ۵ ساله خدمت در جبهه جنگ پنج بار در قسمتهای مختلف بدنش مجروح شده بود که هنوز التیام نیافته مجدد درخواست اعزام به جبهه را میکرد و سرانجام در تاریخ پنجم بهمن ماه ۱۳۶۴ به درجه شهادت نائل شد.
/۳۱۴۱/ج/خ