واپسین روزهای اسفند و آغازین روزهای فروردین که شمیم روح انگیز بهار طراوت بخش جان میشه،یکان یکان آدمای دور و برمون ذوق و شوق عید نوروز دارن و در تب و تاب سال نو، توی پوست خودشون نمی گنجن.اما نمیدونم چرا من دلم می گیره و اونقدر احساس دلتنگی می کنم که یه وقتایی بغض بدجوری امونمو می بُرّه…
یادش بخیر… سوز سرمای زمستون رو حس نمی کردیم که انگار آسمون “کوتِر” پر می کرد، چوخای پدر بزرگ تن پوشمون بود و “پِشته زیک” مادربزرگ خوراکمون. ده تا آدم برفی هم می ساختیم قد خودمون بی دستکش و بی جوراب.
آتیش چهارشنبه سوری رو با پشته هیزمی به راه می کردیم که “نِماشون سَر” با بچه های محله از “کَل ِپشت” جمع کرده بودیم. بوی دود چوب خیس و “بَل” زدن شعله های زرد و سرخ ، با “وَنگ و وا”ی پریدن از روی آتیش و “چَکّه سِما” توی کوچه پس کوچه های های کاهگلی معجونی بود از شور و نشاط و طراوت….
هنوز ترشی مزه “گزنه آش” چهارشنبه آخر سال زیر زبونمه و لحظه لحظه سوزش دستام موقع گزنه چینی از “چشمه مَل مَلی” که داروی شفابخش اون “پَیلِم” زدن بود جلوی چشمامه. عجبا وقتی “گَت و خُورد” همسایه و دارسایه ده تا “رویی تاس” هم گزنه آش از اون “سیو بَرکَل” می خوردن باز تمومی نداشت.
روزای آخر سال هر چی بشقاب و کاسه و شیشه مربا و آبلیمو دور و برمون بود رو جمع می کردیم توش گندم می ریختیم تا با شکل و فرم مختلف سبزه عید درست کنیم. هر صبح که از خواب بیدار می شدیم قبل از هر کاری به سبزه ها سر می زدیم که چه اندازه بزرگتر شدند.مثل جونمون از سبزه ها مراقبت می کردیم تا خراب نشن و این گوش تا اون گوش “پیش َلمپا”ی بزرگ خونه مون بی سبزه باقی نمونه.
چشم به هم می زدم بعنوان کوچکترین عضو خانواده که ظاهرا سالهای گذشته توی خوش قدمی امتحان خوبی پس داده بودم، از سوی پدر محترم به مسئولیت خطیر “مادِرمِه” منصوب می شدم و دقایقی قبل از سال تحویل، خودم رو بیرون از دروازه حیاط خونه می دیدم که با یه لباس اتو شده شیک و سر و وضع مرتب و کفش دستمال کشیده، توی دستم سینی برنجی دایره ای بود که مادرم توش قرآن ، سبزه ،آینه، کاسه های آب و برنج و سکه گذاشته است. هنوز صدای پدرم توی گوشم هست که “تا توپ تَش نِدانِه،لِنگ رِ حیاط دِلِه نِهِل”. من هم باید اینقدر صبر می کردم تا به نشانه سال تحویل، صدای شلیک تفنگ دو لول جوازدار همسایه پشتی مون “آقا ایرج” رو بشنوم بعد پامو توی حیاط بذارم. یکی از مهمترین دستاوردهای پست مادرمه شدن، پرداخت عیدی از سوی پدر به من بعنوان نخستین فرد در میان اعضای خانواده بود که اتفاقا با پاداش مادرمه بودن دوبله هم دریافت می کردم.
عید برامون دنیایی داشت پر از رنگ و زیبایی و جنب و جوش و شور و شادی و نشاط و خاطره…اون همه دید و بازدید، فامیل و آشنا، همسایه و دارسایه، دوست و رفیق، گفتن و خندیدن، عیدی دادن و عیدی گرفتن، تعارف و احوال پرسی: “عید مِوارکا،صد سال بِه از این سالها،همیشه به خِشی، تندِرِست بوشین، مکّه و کربلا مشرف بَواشین انشاالله، پِسر رِ دوماد هاکنین و با عروس عید بَهیرین”…امان از این دلتنگی ها، یادش بخیر!
بسیار عالی بود مارو برد به همون دوران.متشکریم از آقای سعیدی
دمت گرم و سرت خوش باد جناب سعیدی. نوشتار زیبایی بود. واقعاً یادش بخیر.
سلام جناب آقای سعیدی استفاده کردیم از مطلب زیبا شما. ما را به یاد گذشته های زیبا و با صفا بردی. موفق باشید.
یاد باد ان روزگاران یاد باد…ممنون علیرضای عزیز…جان و دلمون تازه شد.
واقعا زیبا بود…..
خیلی با وسواس خاصی نوشته شده دقیق و موشکافانه
یاد ایام قدیم بخیر
بقول گفتنی عید هم عیدای قدیم…..
تشکر آقای سعیدی خدا قوت