به سراغ خانواده شهید صفر جعفری از روستای ایلال کیاسر رفتیم و گفتوگویی را با خانم معصومه قاسمی مادر شهید ترتیب دادیم، مادری که فهمیدهای دیگر از این آب و خاک، تقدیم به اسلام و انقلاب کرده است، جالب دیدیم مصاحبهمان را با کلامی از امام خمینی(ره) شروع کنیم، رهبر ما آن طفل دوازدهسالهای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم کرد و خود نیز شربت شهادت نوشید.
خانم قاسمی! مایلیم از زبان شما با پسر شهیدتان، بیشتر آشنا شویم؟
از نظر اخلاقی خیلی کامل بود، از بچگی خیلی آرام و بیسر و صدا بود، بهطوری که معلم مدرسهاش همیشه از او تعریف میکرد، به من و پدرش خیلی علاقه داشت و به ما احترام میگذاشت، اهل کار کردن بود، در مکانیکی شاگردی میکرد تا کمکی برای ما باشد، میگفت: شما خیلی برای ما زحمت کشیدید، حالا نوبت ماست تا جبران کنیم، به نماز سروقت خیلی اهمیت میداد، حتی همیشه به من هم که مادرش بودم تأکید میکرد تا نمازم را سروقت بخوانم.
از اولین باری که به جبهه رفت بگویید؟
اول دبیرستان بود که گفت: وظیفهام است و باید بروم و از اسلام و وطنم دفاع کنم، چون سنش کم بود با رفتنش مخالفت شد، از این رو شناسنامهاش را دست کاری کرد، بدون اجازه ما به ساری رفت تا دوره آموزش نظامی را بگذارند، در جواب خواهرم که از او پرسیده بود چرا بیخبر و بدون اجازه پدر و مادرت رفتی، گفت: «من اجازهام را از خدا گرفتهام، خدا خواسته و من باید بروم».
وقتی دوره آموزشی را به پایان رساند به هفت تپه اعزام شد وقتی میرفت، گفت: «مادر! من میروم، اگر برگشتم که خوش به حالت، اگر نیامدم باز هم خوشا به حالت، اگر شهید شدم از من راضی باشید و حلالم کنید».
آیا با رفتنش مخالفت نکردید؟
نه اصلاً، وقتی اشتیاقش را دیدم دلم نیامد بگویم نرو، چون خودش راهش را انتخاب کرده بود، خدا او را به ما داد و او هم در راه خدا رفت.
از شهادتش بگویید؟
همانطور که گفتم اولین بار به هفت تپه اعزام شد، پنج ماه در آنجا بود، آخرین باری که به مرخصی آمد از ناحیه پا مجروح شده بود، چند روز پیشمان نماند که گفت میخواهم بروم، هر چه اصرار کردم تا کمی بیشتر بماند، قبول نکرد، بعد از آن به جزیره مجنون رفت و در تاریخ ۴ تیرماه ۶۷ در همان منطقه به شهادت رسید.
۹ سال مفقودالاثر بود، در این ۹ سال همیشه چشم به راهش بودم، فکر میکردم او زنده و حتماً اسیر شده و روزی برمیگردد، در این سالها هیچ موقع دلم نمیآمد بگویم او شهید شده است، سرانجام پس از ۹ سال، ۲۸ صفر بود که استخوانهایش را تشییع کردیم.
روز تشییع جنازهاش برای این که رنجهای پسرم را در منطقه درک کنم و در ثوابش شریک باشم، پابرهنه شدم، همان روز، مقدار خاکی را که روی جمجمهاش بود را برداشتم، وصیت کردم هر وقت از دنیا رفتم این مقدار خاک را روی قلبم بگذارند و بعد دفنم کنند.
چقدر حضور شهید را در کنار خودتان احساس میکنید؟
جالب دیدم در این زمینه خاطرهای را برایتان تعریف کنیم، پاییز بود و من هم مریض بودم، شب به خوابم آمد، دو دستش را بوسیدم، او هم مرا بوسید و گفت: مادر برایت کمپوت آوردم، بخوری حتماً خوب میشوی، کنار من نشست، مشغول صحبت کردن بودیم که متوجهه شدم شخصی از بیرون او را صدا میزند، رفتم بیرون دیدم هفت نفر سفید پوش بیرون ایستاده و منتظر صفر هستند، برگشتم به اتاق و گفتم: پسرم آنها که هستند، گفت: دوستانم هستند، شب عید غدیر است و قرار هست با هم به مشهد برویم، دنبالت آمدم تا تو را هم با خودم ببرم، در همین حین باز صدایش کردند، گفتم: چه خبر است، الان میآید، گفتند: مادر جان! ما میخواهیم برویم، عجله داریم، شما نمیآیید؟ گفتم نه و در همین حال از خواب بیدار شدم.
با دلتنگیهایتان چگونه کنار میآیید؟
هر وقت دلم تنگ میشود گوشهای مینشینم به عکسش نگاه و به یادش گریه میکنم، بیشتر وقتها هم به نیتش خیرات میکنم، فکر میکنم با این کار کمی آرامتر میشوم.
و اما حرف آخر.
من فرزندم را با جان و دل در راه اسلام و خدا دادم، و از این بابت همیشه خدا را شکر میکنم که امانت را به صاحب اصلیاش برگرداندهام، اگر خدای نکرده باز هم روزی جنگ شود، فرزندان دیگرم را هم با جان و دل میفرستم تا به اسلام و میهنشان خدمت کنند.
منبع: خبرگزاری فارس