پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

شیخ سیف الله یساری اولین معلم چهاردانگه ( مورخ- شاعر و مفسر)

او اولین اولین معلم کیاسر است. قبل از اینکه به بیوگرافی مرحوم یساری بپردازیم جهت اطلاع خوانندگان گرامی لازم است تا خلاصه ای درباره چگونگی شکل گیری طایفه یساری و زادگاه ایشان بیان شود.

1

اختصاصی پایگاه خبری چهاردانگه: شیخ سیف الله یساری اولین معلم  رسمی شهر کیاسر است که در سال 1304 ه ش کار خود را آغاز کرد. در آستانه روز معلم یادی می نماییم  از ایشان که سنگ بنای آموزش و پرورش رسمی را در چهاردانگه بنا نهاد.

قبل از اینکه به بیوگرافی مرحوم یساری بپردازیم جهت اطلاع خوانندگان گرامی لازم است تا خلاصه ای درباره چگونگی شکل گیری طایفه یساری و زادگاه ایشان بیان شود.

طبق نقل پدران پیران طایفه سالها پیش طایفه ای از اکراد قوچان بنا به دلیل اینکه دامدار بودند و نیاز به مرتع داشتند احتمالا”براثر نامساعد بودن اوضاع چراگاه های محل زندگی خود آنجا را اجبارا”ترک کرده و به نواحی مختلف مازندران مهاجرت نمودند.

 yasari

از میان آنها چهار برادر در مکانی به نام «ولویه چهاردانگه»مستقر شدند که از این چهار برادر گروهی بعدها به نام فامیل کردان معروف شدند و یکی از برادران به روستای دیگری به نام «کلکنار»مهاجرت نمود که جد پدری طایفه یساری ها محسوب می شود.نام این برادر ملا قلی بود و جد دوم مرحوم یساری می باشد.

 زادگاه مرحوم یساری قریه بسیار کوچکی در حد نهایی استان مازندران به نام کلکنار می باشد که مأمنی سالم برای چرای گوسفندان محلی در ایام تابستان بوده وتا حد زیادی از هجوم آزار یاغیان وگردن کشان دور می ماندند و به همین دلیل دامداران آن زمان اکثرا”باهم فامیل بودند.

زمستان ها را در دهاتی مانند«لارما»به سر می برده وتابستان ها را چند ماهی در این محل زندگی می کردند و شاید وجه تسمیه کلکنار اقتباس از عبارت گله کنار باشد یا مکان نگهداری گله.

قدمت کلکنارمشخص نیست و آثار مهمی از نظر تاریخی در آن دیده نمی شود.الا اینکه خندق(جهری)به نام هند مازیار در نزدیکی آن دیده شده و بنابه گفته مرحوم یساری احتمالا”یک مرز بین ایالتی با بلوک های چهاردانگه بوده است.

 مرحوم یساری در سال ۱۳۰۷ق برابر۱۲۶۶ش در همین روستای کوچک کلکنار توأم با فرزند دختری به نام کلثوم به دنیا آمد و از آنجایی که نگهداری وتغذیه دو طفل برای مادر امکان نداشت زنی به نام خانم جانی وظیفه نگهداری وشیردادن مرحوم یساری را به عهده گرفت وتا سن چهار سالگی از او مراقبت نمود.

 در یادداشت هایی که از مرحوم به جا مانده به جز موضوع بالا اشاره ای به چگونگی پرورش او درسنین قبل از هفت سالگی نشده بود.

در یادداشتی نوشته اند که«پدرم ملا علیرضا نام داشت و تا حدودی ازسواد خواندن ونوشتن برخوردار بود و قرآن را به خوبی می خواند.زندگی او ازدامداری تأمین می شد.دارای چهار برادر و دو خواهر بودم و به عنوان پسر ارشد در خانواده وظیفه چرای گوسفندان و تأمین علوفه وهیزم به عهده من بود.اما از این بابت دچار حالت اکراه می شدم وبا بی میلی کامل به این کار می پرداختم واکثرا”موجبات عدم رضایت پدر را فراهم نموده و تحقیر وتنبیه می شدم تا اینکه در یکی از روزهای سرد زمستان که برای چرای گوسفندان به اجبار به صحرا رفته بودم،آتشی روشن کردم تا گرم شوم .نمی دانم چطور شد که آتش به آستین لباسم سرایت کرد وتا به خانه برسم دست راستم سوخت.

 مادرم زن با کفایتی نبود و نتوانست معالجه دست مرا جدی فرض کند و بر اثر بی توجهی اوپس از مدتی از سلامت دست راست محروم شدم وهمین حادثه باعث شد که تنفر وانزجار بیشتری را از شرایط زندگی در خانواده وکار چوپانی وچرای گوسفندان بدست آورم.»

در اینجا لازم به ذکر است که علت انتخاب نام فامیل یساری برای طایفه یساری ها نیز مبتنی بر همین حادثه بود.بعدها زمانی که مرحوم یساری جهت انتخاب نام فامیل با یکی از بزرگان آن زمان در تهران مشورت کرده بود.بین سه اسم فامیل پیشنهادی ایشان (کردان،شبانی و یساری)آن مقام بیشتر نام فامیل یساری را پسندیدند و به همین دلیل مرحوم یساری این نام فامیل را برای خود وخانواده انتخاب کرد.(یسار به معنی چپ مطرح شده)

 به هر حال شرایط بد زندگی و محرومیت های موجود باعث شد تا جوان ده-دوازده ساله روز به روز عطش بیشتری را به مهاجرت از خانواده وجستجوی مکتب ومدرسه داشته باشد تا بتواند از آن شرایط خود را نجات داده ودر مسیر خواسته زندگی قرار گیرد.

کارهایی مثل چوپانی وهیزم شکنی نه تنها مرا راضی نمی کرد بلکه روز به روز دچار تنفر و انزجار بیشتری می شدم و با تصادفی که برایم اتفاق افتاده بود وکوته فکری خانواده احساس می کردم در اطرافم کسی نیست که شعور و درک تشخیص خواسته های مرا داشته باشد.به همین دلیل هر روز به خاطر بهانه جوی های من اختلاف بین من و والدینم بیشتر شده و آنها نیز در صدد بودند تا به طریقی از من فاصله گرفته وتربیت و تحصیل مرا به عهده شخص دیگری واگذار کنند.

تا اینکه در سال ۱۳۱۹ق سیدی تویه درواری برای دریافت خمس به روستای مان آمد و وقتی از شرح قضیه زندگی من مطلع شد به پدرم قول داد تا مرا به روستای خود برده ودر آنجا در مکتبی برای تحصیل ثبت نامم کند.

پدرم بدون اینکه در این مورد تحقیقی کند و یا به گفته او اعتماد داشته باشد این پیشنهاد را پذیرفت تا در ایام تابستان مدت سه یا چهار ماهی من در تویه دروار به سر برم غافل از اینکه وقتی به آنجا رفتم متوجه شدم که سید از وجود من بیگاری کشیده به عنوان خانه شاگرد استفاده کرد.

پس از گذراندن تابستان با دست خالی به لارما رفتم.این موضوع چهار سال متوالی به حیله های مختلف تکرار شد و تا می آمدم ذهن پدر را متوجه کنم که عمر من به بطالت می گذرد به بهانه اینکه شاگرد کودنی هستم و نمی توانم درس فرا گیرم مورد تنبیه و شماتت قرار می گرفتم.

تنها چیزی که در مدت چهار سال آموختم چند بیت مرثیه بود و نوشتن هوالفتاح السلیم.بعد از چهار سال به خواهش من پدر اجازه داد تا به روستای دیگری به نام بالاده بروم ودر مکتب شخص دیگری به نام سید ابوطالب تویه درواری به تحصیل بپردازم.

در این مکتب وضعیت بهتر بود جز اینکه از نظر سنی از سایر شاگردان بزرگتر بودم و این موضوع قدری مرا رنج می داد.با این وجود مانع از تحصیل من نشد و در مدت کوتاه خود را به سایر شاگردان رسانیده بخش هایی از کتاب قال العصیر وغیره را فرا گرفتم تا اینکه سیل مهیبی از بالاده از دامنه ی کوه شاه دژ جاری شد و به این ترتیب مکتب تعطیل ومن اجبارا”به لارما برگشتم .

در زمستان ۱۳۱۹ ه ق از لارما به روستای اجارستاق که در سه کیلومتری لارما بود رفتم ودر خدمت کربلایی محمد صباغ تویه درواری به تحصیل مشغول شدم. با اینکه زبان فارسی را به خوبی نمی دانستم بنا به مصلحت ملا شروع به یادگیری زبان عربی کردم و قبل از اینکه صرف میر را تدریس کنند شروع به تدریس عوامل جرجانی نمودند.

 تازه داشتم به تحصیل عادت می کردم که بازهم فصل تابستان شد و اجبارا”همراه خانواده به ییلاق رفتم. در سن ۱۴ سالگی به ساری آمدم ودر مدرسه رضاخان شاگرد ملایی تویه درواری شدم. چون اخلاق این معلم تند بود و مرتبا” بهانه می گرفت به ستوه آمده مدرسه را ترک کردم و به لارما برگشتم.

 در زمستان سال بعد به زحمت از پدر اجازه گرفته به ساری آمدم و در مدرسه امامیه به آقای لطف اله رونقی اجارستاقی که در حال حاضر در اداره آمار مشغول کار هستند هم حجره شدم.

ایشان خوش رفتار بودند اما به دلیل نداشتن سرپرست درست و حسابی برنامه تحصیلی مرتب نداشتم. هر روز کتابی زیر بغل گرفته در حوزه حاضر می شدم و پای وعظ این و آن می نشستم. با فرا رسیدن تابستان باز هم به ییلاق رفتم.

پس از مدتی که سیف الله جوانی هفده هجده ساله شده بود متوجه می شود که از خانه شاگردی سید تویه درواری یا تحصیل در روستای بالاده به جایی نمی رسد. دریای عطش فراگیری او با این چند قطره سیراب نمی شود:

در محرم ۱۳۲۶ از مدرسه نواب جهت تبلیغات اسلامی به یکی از روستاهای اطراف رفتم وشهریه گرفتم و با پولی که حدود ۱۲ ریال بود تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به تهران بروم.

لذا در محرم ۱۳۲۶ ق در سن هجده سالگی در حالی که فقط ۱۲ ریال خرجی داشت به همراه شخصی به نام مهدی کنیمی از طریق هراز عازم تهران می شود و ابتدا در مسجد سراج الملک و بعد در مدرسه ابوالحسن مهمان باشی حجره ای(دانگی)گرفته به تحصیل مشغول می شود:

در مدت زمانی که در تهران به سر می بردم با استفاده از فرصتی که در ماه مبارک رمضان برایم ایجاد شده بود توانستم قرائت قرآن را تکمیل و تا حدودی تفسیر قرآن را نیز فرا گرفتم و زبان فارسی را از طریق گلستان آموختم و در زبان عربی از ابتدای تصریف شروع به مطالعه جدی نمودم.

معلم من در تهران آقای شیخ علی نهاوندی بود پس از اینکه تصریف را یاد گرفتم به مدرسه حاج ابوالحسن رفتم و در خدمت حاج حمید لواسانی که هنوز در قید حیات هستندو استاددانشکده معقول ومنقول می باشند به تحصیل پرداختم و بیشتر مباحث مطول را در نتیجه کثرت حفظ نموده و با استفاده از کتب تاریخی و ادبی کتابخانه مدرسه ومطالعه شبانه روزی طلبه ای مطلع به تاریخ هم شدم.

پس از مدتی به عنوان معلم سرخانه با تعدادی از خانواده های بزرگ شهر آشنا شدم و زندگی نسبتا” راحتی داشتم الا اینکه دوران طلبگی من مواجه با دوره فعالیت مشروطه خواهان و تعدادی از طلاب مدرسه ما جزء انقلابیون بودند حتی اسلحه نیز داشتند.

به همین جهت اغلب مردم کوچه وبازار با نظر مثبت به آنها نگاه نمی کردند وحتی گاهی اوقات به افراد طلبه و معمم توهین نیز می کردند. به همین دلیل شرایط مالی مساعدی برای ادامه تحصیل نداشتم.

موضوع را با یکی از دوستانم به نام مرحوم شیخ حبیب الله سواسری که با من هم درس بود در میان گذاشتم. او به من پیشنهاد کرد تا عادی شدن اوضاع به زادگاهم بر گردم وتأمین مالی شوم.اما برای من برگشت به محیط خانواده بعد از مدت سه سال قدری دشوار می نمود.به خصوص که احساس می کردم شاید علاقه وانتظاری در میان جمع خانواده برای ملاقات من وجود نداشته که تا آن زمان کسی را به سراغم نفرستادند.

 در همین فکر بودم که حادثه جالبی اتفاق افتاد و همین رویداد عجیب باعث شد تا مسیر زندگی عادی من کاملا” عوض شده و پایه ای برای همه رخ دادهای مهم زندگی بعدی من فراهم گردد.

آن موضوع چنین بود:روزی توسط یکی از دوستانم که از مازندران آمده بود شنیدم شخصی به نام «میرزا هادی ولویی»مبلغ ۳۵ تومان جریمه به زور از مردم کلکنار گرفته ودر این میان پدر مرا نیز مورد آزار قرارداده است.

از شنیدن این موضوع غیرت و مردانگی مرا وادار کرد تا به طریقی به کمک مردم فقیر دست تنگ زادگاهم بروم. در این میان بر اثر تحقیق دیدم که محمد علی شاه پس از توپ بستن مجلس جهت جلب رضایت عامه مردم دستور داده بود تا در تلگراف خانه تهران بخشی مجانا”شکایت ها وعریضه های مردم را به پیشگاه او تلگراف نماید.

من نیز چنین کردم وبا شرحی شیوا و خطی زیبا عریضه ای تنظیم وقصه بی عدالتی های تحمیل شده بر مردم ولایتم را به شرف عرض ملوکانه رساندم.

تصادفا”نامه من با توجه به خط و متن وامضایی که به عنوان شیخ سیف الله کلکناری نموده بودم بیش از سایرین مطرح می شود. به خصوص اینکه روستای کلکنار محلی گمنام و نامشخص بود وخواننده نامه را مشتاق به کشف این قضیه می کرد که در چنین روستای کوچک وغیر مطرح چگونه فردی توانسته جهت تحصیل به تهران بیاید و به درجه ای از علم و معرفت برسد که خط و متن نامه شاهد آن بود.

لذا دستور پیگیری قضیه از طرفی به وزیر عدلیه وقت واز طرف دیگر به والی انزمان مازندران مرحوم حبیب الله خان اشجع الملک صادر می شود.

برای والی مازندران قبول این قضیه که از منطقه محروم کلکنار شخصی به تهران رفته ومشغول به تحصیل باشد خیلی دور از ذهن بود لذا به تحقیقات پرداخته و خبر دار می شود که پدر مرحوم یساری -ملا علیرضا-در روستای لارما که قشلاق انها بود به سر می برد.

به هر حال از ترس اینکه احضار او به ساری موجبات فرار و ترس بیش از حد او را فراهم کند خود به روستایی به نام شویلاشت می رود و یکی دو نفر از مردم ان روستا را به لارما فرستاده و از ملا علیرضا می خواهند تا به حضور او شرفیاب شوند.

رفتن ملاعلیرضا به حضور خان خالی از اشکال نبود.چون شنیده و دیده بود که خان اگر عصبانی باشد به دستورش فردی را کشته و اعدام می کند و کسی یارای بازجویی را ندارد.

به هر یک از افراد محل خود متوسل می شود تا با او همراه شوند کسی نمی پذیرد.به هر حال با ترس و وحشت بدون اینکه علت احضار شدن خود را بداند به نزد خان می رود.خان به زبان طبری با او شروع به صحبت می کند و با حالت طعنه می گوید برای ادمی مثل تو جا قحط است که پسرت را برای تحصیل به تهران فرستادی؟مگر در این اطراف مکتب و ملا پیدا نمی شد؟

بالاخره با تهدید به او دستور می دهد تا هرچه سریعتر به تهران رفته و پسرش را به مازندران بیاورد.در غیر این صورت فلان و فلان خواهد شد. در این مورد مرحوم یساری می نویسد:

پدرم اندک پولی فراهم می کند و پرسان پرسان خود را به تهران رسانیده و نیمه های شب وارد حجره من شد.قبل از اینکه برای او توضیحی بدهم به شدت مرا مورد انتقاد واستهزا قرار داده که چرا موجبات نگرانی و وحشت او را فراهم نمودم.

داستان احضار خان را نیز مفصلا”شرح داد.او را دلداری دادم که با این تفاضیل و این پیشامد مطمئن باش که وضعیت شما از این به بعد تغییر خواهد کرد و نه خان و نه ایادی او هیچ کدام قادر به آزار و اذیت تو نیستند.

اما او دست بردار نبود و اصرار داشت که باید هرچه سریعتر به اتفاق من به مازندران برگردیم.به هر ترتیبی بود مدت دو سه روزی او را تهران نگه داشتم و سر و وضع مرتبی برایش فراهم نمودم و او را به منزل میرزا محمد خان وزیر پدر خانم اشجع الملک که این فرد به من لطف و علاقه وافری داشت بردم و از حضور ایشان استدعا کردم تا یادداشتی برای خان مازندران مرقوم فرمایند تا پدرم با اطمینان خاطر به مازندران برگردد.

 توصیه وزیر و نامه ایشان سبب شد که پدرم پس از بازگشت به مازندران نه تنها مورد آزار و اذیت قرار نگیرد بلکه مورد توجه خان و مباشرین مانند اقا محمد خان شویلاشتی و غیره نیز واقع شود و کم کم صاحب اسم و عنوان و اندک سرمایه ای جهت داد و ستد گردد.

افراد طایفه نیز از آن پس با تکیه بر قدرت و حمایت او تا حدود زیادی در مسائل مربوط به معیشت و زندگی خود رشد و تعالی داشتند.

 به هر حال در سال ۱۳۲۹ ق همان طوری که قبلا”نوشتم با توجه به وضعیت بد مالی تصمیم گرفتم سفری به مازندران انجام دهم تا بلکه پس اندازی تهیه نمایم لذا از طریق راه هراز از تهران به آمل امدم. در آمل چند روزی مهمان همکلاسی های خود بودم که نهایت لطف را به من نمودند.

بعد اسبی در اختیارم گذاشتند تا به بابل رفتم و در بابل مهمان سیدی معمم به نام سید محمد گیلانی سوادکوهی شدم.بازهم با اسبی که ایشان در اختیارم گذاشتند به ساری حرکت کردم.پس از ورود به ساری در مدرسه نواب ساکن شده و هم حجره شیخ زین العابدین غروی گردیدم.

 در روزهای پنج شنبه آن زمان بازاری در ساری تشکیل می شد به نام پنج شنبه بازار که اغلب روستاییان اطراف برای فروش کالای خود به آنجا می امدند.

به آن بازار رفتم. از طریق یکی از اهالی لارما پیغامی برای پدرم فرستادم که به ساری آمدم و اگر صلاح می دانند اسب برایم بفرستند تا به لارما بروم.

مدتی طول نکشید که یکی از برادرانم به نام نعمت الله به همراه اسب و مبلغی پول به دیدنم آمد. به اتفاق به لارما رفتیم.

شب های اول عده زیادی از مردم اهالی به دیدنم می آمدند و راضی از رویداد های محل زندگی شان از من تشکر داشتند؛به خصوص که اگر متوجه پیشرفت علمی من در مدت کوتاه اقامتم در تهران می شدند دچار شادی وافتخار می شدند.

 اما این موضوع زیاد طول نکشید و باز هم بهانه جویی ها واختلافات پدرم شروع شد و به بهانه های مختلف شروع به توهین واذیت من کرد ، به طوری که مأیوس شدم و پس از چند روزی به ساری مراجعت کردم و از اینکه در عرض مدت سه سال اقامت درتهران به اندازه بیش از ده سال رشد علمی داشتم ولی یأس و نا امیدی به قدری مرا کلافه کرده بود که دیگر حوصله ای به تحصیل نیز نداشتم تا اینکه در همین شرایط بد روحی در حالی که در مدرسه سلیمان خان ساری حجره ای تهیه کرده بودم با مرحوم حسین ذاکرین آشنا شدم(جد پدری خاوری ها)

این شخص که در آن زمان از افراد مطرح شهر بود تاثیر مثبتی در روحیه من داشت و باعث شد که دنبال تحصیل را بگیرم و با مرحوم سید حبیب الله ایلالی به مباحثه مطول بپردازم.

 با تشویق این همدرسی مجددا”به تهران رفتیم و با خرجی سه تومانی که پس انداز کرده بودم پیاده به تهران رفته و در مدرسه کاظمیه حجره ای گرفته و به تحصیل مشغول شدیم.

پس از مدتی خود حجره ای جداگانه اختیار کردم. در ضمن اینکه درس می خواندم مدر مدرسه ملی اقدسیه با ماهی ۶ تومان حقوق مشغول تدریس شدم که این مبلغ در آن زمان قابل توجه بود.

با کاردانی وتلاش پیگیر در مدتی کوتاه توانستم به کلیه امور اجرایی ودرسی مدرسه واقف شده و از محبوبیت خاصی برخوردار شدم تا اینکه مرحوم سلطان ذاکرین بیمار شد و جهت معالجه به تهران آمد. با توجه به ارادت ولطفی که به من داشت از من خواست تا در دورانی که در تهران بستریست اوقات بیکاریم را با او به سر ببرم و رفیق تنهایی او باشم و در منزل او اقامت کنم.

 در این مدت ایشان با اصرار از من خواستند تا به ساری برگردم و ازتجربیات فرهنگی خود برای مردم شهرم استفاده کنم.

بالاخره پافشاری های او باعث شد تا برای دومین بار به ساری برگردم و باز هم در مدرسه سلیمان خان مستقر شوم.

در این زمان مرحوم اعتضادالسلطنه والی مازندران مدرسه ای خصوصی با نام نصرت احمدیه د ر محل مدرسه سیروس پهلوی تاسیس نموده بود و با معرفی مرحوم سلطان ذاکرین این جانب با ماهی ۹تومان به عنوان معلم استخدام شدم.

بین سالهای حدود۹۳-۱۲۹۰ش.اعضای کادر این مدرسه هیچ یک تجربیات مرا در امر تدریس و اداره مدرسه نداشتند. مدیر مدرسه مرحوم امین خان ادیب بود که اطلاع چندانی از راه ورسم مدیریت نداشت. این شخص فرزند مرحوم ادیب الدوله ناظم مدرسه دارالفنون تهران بود و از تهران جهت مدیریت مدرسه نصرت احمدیه به ساری آمده بود.

 به هر حال با شرایط موجود پیشرفت وتعالی من در این مدرسه با تجربیاتی که از محیطی بزرگتر داشتم امری بدیهی بود به طوری که در مدتی کوتاه نبض همه امور را به دست گرفتم و آنچه از مدرسه اقدسیه تهران تجربه کسب نموده بودم را با کمال صداقت به کار بردم.

مرحوم ادیب هم که وضع را چنین دید لحظه ای از من جدا نمی شد و کمال رضایت را داشت و رسیدگی به امور مدرسه را به کلی به من واگذار کرد.

بنا به گفته بزرگان در حدود ۵-۱۳۰۳زمانی که امیراکرم ولی مازندران بود مرحوم یساری مأموریت می یابد تا ضمن برقراری آرامش در منطقه چهاردانگه طبق حکمی مسوولیت تاسیس و اداره اولین مدرسه را به عهده بگیرد.

 در این رابطه اجبارا”با یکی از یاغیان آن زمان به نام سید جلال جمال الدین کلایی مدتها درگیر می شود وبالاخره موفق می شود تا با ترغیب سید در امر خروج بهایی های آن منطقه دیگر ساکنین آنجا را در امان نگاه دارد.

به هر حال بنا به گفته بعضی از شاگردان آن زمان از جمله آقای فیاضی (که هنوز در قید حیات هستند)اولین معلم ومدیر کیاسر مرحوم یساری بودند.

قضیه برخورد مرحوم یساری با سید جلال جمالدینی کلایی بنا به گفته پیران طایفه از این قرار است که در سال هایی که مرحوم یساری نماینده تام الاختیار والی مازندران یعنی امیر اکرم در منطقه چهاردانگه بود(نامه مورخه سوم تیر امیر اکرم به شیخ سیف الله یساری موید این مطلب است) ماموریت داشت تا ضمن اداره اولین مدرسه در کیاسر سایر مسایل فرهنگی اجتماعی وسیاسی آن حدود را سر و سامان دهد.

مسلما” وجود ایشان در منطقه و حمایتی که از طریق حکومت مازندران می شد خود به خود ایجاد یک سری از اختلاف نظر ها و مخالفت ها را به همراه داشت و کسانی که سالها در آن منطقه صاحب قدرت و ریاست بودند خود به خود مرحوم یساری را به راحتی نمی توانستند بپذیرند، از آن جمله حاج محمد سلطان خواجوندی و شیخ علی اصغر ولویه ای را می توان نام برد که در تثبیت مالکیت منطقه عالی کلا و خریداری آن ملک و سایر تحولاتی که در آن جا می بایست رخ می داد به راحتی با قضایا همراه نمی شدند.

 همین طور شخصی به نام سید جمال الدین کلایی را می توان به عنوان یکی از افراد مطرح در آن زمان نام برد .بنا به گفته یکی از شاهدان قضیه در یکی از روزهای تابستان در حالی که مرحوم یساری در روستای کوات مهمان یکی از بزرگان بودند برای ایشان پیغام می برند که سید جلال به اتفاق تعدادی تفنگ چی در یکی از ارتفاعات قریه کلکنار کمین کرده و قصد حمله و آزار مردم محل را دارد.

 البته این پیغام توسط مادر مرحوم یساری برای ایشان فرستاده شده بود و خود این شخص به طرق مختلفی در برابر سید جلال مشغول صحبت و نصیحت بود تا ورود او را به روستا آن قدر به تعویق بیندازد تا مرحوم یساری به کمک برسد .

پس از اینکه یساری به محل نزدیک شد، چاره را در این دید که به پیشروی خود به سمت روستا ادامه دهد و چند تیری که از طرف همراهان سید جلال تیراندازی شد خوشبختانه به او اصابت نکرد.

 وقتی که فاصله آن قدر کم شد که بتواند کاملا” رو در روی سید جلال قرار گیرد از او به عنوان مهمان و سادات و فردی که قابل احترام است یاد کرد تا به منزلش آمد.

 پس از این که سید جلال این دعوت را پذیرفت کلیه نامه هایی را که بر حسب آنها اجازه دستگیری و خلع سلاح سید را داشت رابه او نشان داده و این طور گفت که باره فرصت داشتم تا تو را بکشم یا زنده دستگیر کنم اما با توجه به ارادتی که به خانواده سادات داشتم از این کار و عاقبت آن خجالت کشیدم . بیا در راه اسقرار صلح و آرامش و اخراج بهاییان منطقه روشنکوه به من کمک کن و از قدرت و نیروی مسلح خود در راه درست استفاده کن .

به هر ترتیب این سخنان باعث می شود که سید جلال یاغی در راه اشاعه دین مبین اسلام و مسئله پاکسازی منطقه از وجود بهایی به اهالی عال کلا و اطراف کمک کند .

گویا تعدادی گوسفند نیز در این زدو خورد صاحب شده که بنا به گفته بعضی ها آنها را به مالداران جمال الدین کلا تحویل داده و یا فروخته و بر حسب نصیحتی که باعث ارشاد او شد موقع مراجعت از منزل مرحوم یساری در کلکنار چیزی به عنوان چشم روشنی به مناسبت تولد فرزند سوم یساری ( مرحوم دکتر یساری) هدیه کرده بود.

 با توجه به شخصیت اجتماعی و سیاسی که مرحوم یساری در منطقه داشت مسلما برای زندگی موقت تابستانه در کلکنار نیاز بود تا یک سری از اقدامات عمرانی جهت تهیه آب بنای مسجد ،حمام و غیره صورت گیر.

در این زمینه طیبعی بود با توجه به فرهنگ آن زمان دچار مشکل نیز شود.یکی از خاطرات او در موقع ساختن تکیه به شرح ذیل می باشد:

«محل خاصی را به نام تکیه سر برای احداث بنای تکیه در نظر می گیرد و کلنگ آن را به زمین می زند .کسی یا کسانی به او مراجعه می کنند و به او می گویند در خواب دیده ایم که گفته اند به شیخ بگویی این جا مناسب ساختن تکیه نیست پس از اینکه به دلیل این گفته ها مدتی مسئله ساختن تکیه تعویق می افتد و از آنجایی که به مسائل خواب و قضایا معتقد بود روزی با حالتی عصبانی می گوید چرا به خواب خود من نمی آید تا ببینم مصلحت چیست؟

اتفاقا”شبی خود در خواب می بیند که به او می گویند دقیقا”در چه فاصله ای از محل مورد نظر او باید تکیه ساخته شود. از فردای آن روز با امکانات آن زمان مشغول ساختن تکیه می شوند.

 تا زمانی که شیخ سیف الله زنده بود به هر طریقی بود دهه عاشورا را از ساری به کلکنار می رفتند و مراسم سوگواری حضرت سید الشهدا را برگزار می کردند. در یکی از این تابستانها حدود چند روزی از اوایل محرم نگذشته بود و هنوز عده کافی برای شرکت در مراسم سوگواری شبانه تکیه در آن جا جمع نشده بودند.

 مرحوم یساری علت را جویا شدند یکی از پیران محل گفت دروغ چرا مردم این منطقه همگی حشم دار و زندگی آنها به علف و گوسفند بستگی دارد از آنجایی که در چند ماه اخیر باران به حد کافی نباریده و علف به اندازه کافی ندارند به قدری خسته و کسل هستند گویا به چیزی اعتقاد ندارند.

مرحوم یساری خود شروع به دعا و استغاثه کرد و در همان شب از سید الشهدا خواست تا معجزه ای نشان دهد که مردم به این مکان بیش از بیش اعتقاد یابند و از آنجایی که قلبا”بنده مخلص خاندان آل عبا بود تا چند ساعت بعد تغییر جوی حاصل و بارندگی شروع شد.

مردم محل آن هایی که قضیه را می دانستند بلافاصله شب بعد شروع به دسته روی و قربانی کردن نمودند و از آن به بعد بیش از بیش به محل این تکیه اعتقاد یافته و حرمت آن را بیشتر رعایت می کردند .

این تکیه در سالهای اخیر بازسازی شد و اکنون مورد توجه اهالی کلکنار مقیم مازندران می باشد. پس از انتقال بهایی های روشنکوه و خرید املاک عالی کلا از میرزا همایون ولویه ای و غیره این ملک بین برادران یساری و تعدادی از زارعین تقسیم و مرحوم یساری خانه ای به سبک خانه های قدیمی روسی در آن جا بنا نهادند و چشمه آبی که دور از محل بود ودارای آب گوارایی است با استفاده از لوله های سفالی با زحمت فراوان به محل هدایت نموده در وسط محل تکیه ای ساختند ودر حیاط تکیه آب چشمه را به صورت حوض های تفکیک شده برای استفاده مردم و شستشوی آنها دراختیارشان گذاشتند .

با توجه به منظره زیبای ملک عالی کلا که در پای کوه شاه دژ واقع بود به عمران وآبادی تهیه باغ وکاشت درخت مردم ر ا ترغیب کردند که صدالبته باز هم عده ای افراد نااهل برای همین تحولات مزاحمت های مکرری برایشان فراهم نموده وحتی چندین بار به قصد ترور مسلحانه به منزل او حمله کردند که متاسفانه در میان افراد عواملی از طایفه های فامیلی نیز وجود داشتند .

 آنچه که تا اینجا بیان شد خلاصه ای از دست نوشته و گفته هایی بود که مرحوم یساری برای ما بیان کرده بودند اما طبق مدارک وشواهد موجود این طور به نظر می رسد که پس از یک دوره فعالیت که در منطقه چهار دانگه داشتند در مسایل حقوقی و فرهنگی شهرهای دیگری مانند قایم شهر بهشهر و بابلسر در سال ۵-۱۳۰۴ ش در فرح آباد ساری مدیریت مدرسه ای را به عهده داشتند و از سال ۱۳۰۹ مستقیما “به عنوان قاضی داد گستری و وکیل شروع به فعالیت هایی در عدلیه نمودند و در سال ۱۳۱۷ ش برای تثبیت موقعیت شغلی خود در دادگستری در امتحانی شرکت و گواهینامه وکالت را رسما در یافت کردند.

تاسال ۱۳۲۵ یا ۲۶ ایشان در مازندران در مشاغل مختلف فرهنگی دادگستری ثبت مسوولیت های حساسی داشتند و از سال ۱۳۲۶ به منطقه آذربایجان مهاجرت کردند و درسال ۱۳۲۷ ش طبق یادداشت هایی که از ایشان باقی مانده در حالی که در عدلیه اردبیل مسیولیتی داشتند در اثر دوری از وطن تصمیم به نگارش تاریخ مازندران می گیرند.

تا سال ۱۳۳۲ که در شهرستان الیگودرز بودند مدت پنج سال از اوقات بیکاری خود را وقف تالیف تاریخ مازندران می نمایند که در سه جلد با قلمی شیوا نوشته شده است.

در مدت ۵ سالی که ایشان در منطقه آذربایجان مسوولیت داشتند در شهر های مختلفی مانند اردبیل خلخال مشکین شهر و الیگودرز زندگی کردند تا اینکه بالاخره با صلاح یکی از خویشاوندان به نام آقای میر ابوالفتوح علوی که از افراد بنام در تهران بودند به برگشت به ساری ترغیب و در سال ۱۳۳۳ مجددا در دادگستری ساری مشغول کار شدند.

 این موضوع تا ۲ یا ۳ سالی ادامه داشت تا اینکه باز نشسته شده و به عنوان سردفتر اسناد رسمی در محضری واقع در خیابان انقلاب فعلی مشغول کار بودند.

این مسوولیت را در سال ۱۳۴۱ به نماینده خود واگذاشته و مجددا از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۱ مدت ده سال به تدریس و تفسیر قرآن و تالیف جدیدی از تاریخ مازندران پرداختند و در اسفند سال ۱۳۵۱ دار فانی را وداع گفتند.

با این همه فعالیت و کوشش و تلاش که در نشان دادن چهره واقعی و زیبای اسلام در کسوت یک روحانی داشتند سبکبار و بدون هیچگونه وابستگی و علاقه ای به این جهان در حالی که مشتی کتاب از خود به ارث گذاشته بودند دعوت حق را لبیک گفتند.(از خانم رفعت یساری دختر مرحوم یساری   که در تهیه این مطالب بنده  را یاری نمود تشکر می نمایم

 نویسنده: حامد خلیلی ازنی

1 نظر
  1. عباس اسلامی کیاسری می گوید

    جناب آقای خلیلی جا داره از شما بابت انتشار سرگذشت ایشان که بسیار آموزنده بود، تشکر کنم. ایشان به عنوان اولین معلم حق بزرگی‌ بر گردن منطقهٔ ما دارند. روحش شاد و راهش پر راهرو باد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.