پایگاه خبری چهاردانگه
بخش چهاردانگه شهرستان ساري

گفتگو با آزاده سرفراز، نامدار سلیمانی ورکی

پایگاه خبری چهاردانگه در راستای اعتلای فرهنگ ایثار و شهادت و با در پیش بودن ۲۶ مرداد سال روز آزادی، آزادگان، آزاده سرفراز نامدار سلیمانی که جزء اولین آزادگان مازندران می باشد خاطراتی را از روز های اسارت برای پایگاه خبری چهاردانگه ارسال نمود. ضمن تشکر از ایشان، معرفی، خاطرات، گفتگوی پایگاه خبری چهاردانگه و عکس های ایشان در دوره اسارت توسط پایگاه خبری چهاردانگه منتشر می شود تا جوانان این مرز و بوم که آن روز ها را مشاهده نکردند بتواند با این نامدار ایان سرفراز آشنا شوند.

0

اختصاصی پایگاه خبری چهاردانگه: پایگاه خبری چهاردانگه در راستای اعتلای فرهنگ ایثار و شهادت و با در پیش بودن ۲۶ مرداد سال روز آزادی، آزادگان، آزاده سرفراز نامدار سلیمانی که جزء اولین آزادگان مازندران می باشد خاطراتی را از روز های اسارت برای پایگاه خبری چهاردانگه ارسال نمود. ضمن تشکر از ایشان، معرفی، خاطرات، گفتگوی پایگاه خبری چهاردانگه و عکس های ایشان در دوره اسارت توسط پایگاه خبری چهاردانگه منتشر می شود تا جوانان این مرز و بوم که آن روز ها را مشاهده نکردند بتواند با این نامدار ایان سرفراز آشنا شوند.

 

namdar-1

اردوگاه رمادی، سال ۱۳۵۹ – اولین عکس اسارت آزاده سرافراز نامدار سلیمانی ورکی

 

خودتان را برای خوانندگان پایگاه خبری معرفی نمایید؟

با تشکر از پایگاه خبری چهاردانگه که این فرصت را برای بنده پیش آورد تا گوشه ای از خاطرات دوران اسارت را برای مردم شریف به خصوص جوانان که آن ایام را مشاهده نکردند بیان کنم.اینجانب نامدار سلیمانی ورکی فرزند وهاب متولد اول تیر ۱۳۴۰ در روستای ورکی متولد شدم. دوران دبستان را در روستای ورکی و دوره راهنمایی را در هولار_ ساری و مشهد به پایان رساندم.

 

سال ۵۷ با شروع انقلاب در تمام تظاهرات شرکت میکردم واز دانشگاه تهران اعلامیه امام را میگرفتیم واز سه راه آزری تا مهرآباد جنوبی وحسینی فردوس پخش میکردم ویک روز در حالی که اعلامیه امام را زیر کاپشنم قایم کرده بودم در میدان انقلاب گارد جاویدان جلویم را گرفتند وتفتیشم کردند اعلامیه را از دستم گرفتند آنچنان لگدی به پشتم زدند تا نفسم بند آمد وروی زمین افتادم مردم مرا بلند کردند در حالی که شعار میدادند برادر شهیدم راهت ادامه دارد تا نزدیک کلانتری آزادی بردند که بهوش آمدم ودر حمله به پادگان جی شرکت داشتم بعد از تسلیم شدن پادگان جی به کلانتری ۱۹ خیابان شمشیری حمله کردیم وبا کمک نیروی هوایی مهرآباد کلانتری را گرفتیم وتمام وسایلش را به مسجدی درخیابان ششم بهمن سابق انتقال دادیم وبعد از پیروزی انقلاب در جهاد سازندگی برای دروی گندم در منطقه کرج و قزوین پنجشنبه‌ها و جمعه شرکت میکردیم وشعار میدادیم جهاد سازندگی جهاد اکبر ماست رهبری خمینی اساس وحدت ماست

 

مختصری از ورودتان را به ارتش جمهوری اسلامی و دوره آموزشی توضیح دهید؟

سال ۱۳۵۳ به تهران رفتم و در شرکت کفش ملی شروع به کار کردم و درسال ۵۸ وارد ارتش جمهوری اسلامی ایران شدم دوره آموزشی را در پادگان قصر وتخصصی را در زرهی شیراز و دوره تکمیلی را در پادگان افسریه گذراندم وبنده خدمه تانگ چیفتن توپچی بودم چهار ماه از آموزشم باقی مانده بود که با شروع جنگ داوطلب برای عزام به جبهه حق علیه باطل شدم .

 

در چه تاریخی به اسارت ارتش بعث عراق در آمدید؟

۲۵شهریور عازم جبهه شدم و در تاریخ ۶مهر ۵۹ در حالی که سه روز محاصره بودیم با زخمی شدن از ناحیه دست و پا به اسارت نیروهای عراقی در آمدم و بنده اولین اسیر ساروی و فکر کنم اولین شهید ساروی هم شهید آقایی ورکی بودند.

 

بعد از دستگیری ما سه نفر را داخل گودالی انداختند و خواستند ما را زنده به گور کنند لودر اولین خاک را بر روی ما ریخت و دومی را که شروع کرد استواری سریع فریاد زد دست نگه دارید اینها جز اسرا هستند مارا از چاله بیرون آوردند و به شهر العماره منتقل کردند. دو شب در آنجا و دو شب در بغداد نگه مان داشتند وبعد به اردوگاه رمادیه انتقالمان دادند.

 

دوسال ونیم در اردوگاه رمادیه و هفت سال و نیم در اردوگاه موصل ماندم و ۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه اسرایی بودیم که از موصل یک آزاد شدیم.

 

 

در دوران اسارت به چه فعالیتی مشغول بودید و وقتتان را پر می کردید؟

فعالیت بنده در اسارت در بخش فرهنگی گروه سرود و تاتر فعالیت میکردم و در بخش ورزشی کشتی و تکواندو کار میکردم و به عنوان مربی تکواندو حدودا بیش از سیصد تا شاگرد آموزش دادم و تعدادی هم مربی شدند و سه سال متوالی در بخش کشتی در مسابقات دهه فجر در وزن ۴۸و۵۲کیلویی اول شدم و از دست حاج آقا جمشیدی وسردارداش حمدالله مربی کشتی از فرماندهان سپاه کرمانشاه جایزه گرفتم .

 

در اسارت توانستم زبان عربی و انگلیسی تا اندازه ای یاد بگیرم پس از اسارت دیپلم گرفتم و سال ۹۰ وارد دانشگاه رشته مترجم زبان انگلیسی شدم .

 

آقای سلیمانی علت تغییر اردوگا چه بود؟

عراقیها بخاطر تضعیف روحیه بچه‌ها هر چند سال یک بار بودبچه‌ها ی فعال اردوگاه را شناسایی میکردند ودر اردوگاه رومادیه همه پیش نمازهای اتاقها دعا خوانها ومداح ها واذان گوها وتعدادی از بچه ها یی که آنها حرس خمینی مینامید ند را جدا کردند ۲۰۰ نفر را جمع کردند ودر سال اواسط دهه ۶۱مارا به موصل انتقال دادند وبا ورود به موصل آنقدر تازه وارد را میزدند تا زهرچشمی بگیرند ومیگفتند اینجا نماز جماعت ودعا و سینه زنی ممنوعه واکثر جابجایی ها به نفع بچه ها بود وبه ضرر عراقیها چون خیلی از تجربه های بچه ها انتقال پیدا میکرد به اردوگاهای دیگر دومین دلیل جابجایی درگیریهایی بود که در اردوگاها با عراقی داشتیم موصل دو چند تا شهید دادیم وتعداد زیادی را جابجا کردند بیشتر جابجاییها بچه ها ی مثبت را جابجا میکردند تا بین بچه‌ها نفوذ کنند که با هوشیاری متدینین سریع جای خالی مسولین را پر میکردند

 

بعد از ارودگای رمادیه شما را به کدام اردوگاه بر دند؟

مارا به اردوگاه موصل ۲ بردند  بعدا اسمش تغییر کرد و  موصل ۱ شد.

 

دریافتیم پیش از ما کسان دیگری را آنجا آورده اند. تقریبا ماآخرین نفرهایی بودیم که وارد آنجا شدیم. شب که وارد کردندچیزی متوجه نشدیم. فردا صحبش آمدند درها را باز کردند و یک مقدار مقررات و تهدید ارائه دادند; مثلا نباید از این محدوده خارج شوید، نباید تماس بگیرید با بقیه برادرها. بعدا دیدیم این تهدیدات چیزی نیست و برادرها از اتاقهای دیگر آمدند باماتماس گرفتند.

 

یعنی منظورشان برادرانی که قبلا آنجا بودند؟

بله برادرانی که چند روز قبل رفته بودند آنجا و چندان فاصله نداشتند. آنها در مرحله اول و دوم عملیات رمضان اسیر شده بودند. قبل از اینکه اسرای عملیات رمضان را آنجا بیاورند،اسرای بیت المقدس و فتح المبین یک مقدار آنجا بودند. بعد آنهارا برده بودند اردوگاه دیگر و ما را بردند جای آنها. آن برادرهایی که چند روز زودتر رسیده بودند آنجا، آمدند به برادران مجروح کمک کردند و موقعیت اردوگاه را بیان کردند.

 

برادران اردوگاه بتدریج با همدیگر ارتباط بیشتری ایجاد کردندو متحدتر شدند. با اینکه سختگیری های بسیاری از سوی نیروهای عراقی می شد، ولی مهمترین مساله برای برادران انجام وظایف الهی بود. آنها می خواستند رسالت خودشان را انجام بدهند.

 

در باره موقعیت اردوگاه چه می گفتند؟

البته آنها هم چندان اطلاع نداشتند ولی موقعیت داخل اردوگاه را، که مثلا نماز می خواندند و برنامه شان مرتب بود، می گفتند.

 

آنها بیان کردند که از تهدید بعثی ها نباید ترسید. نماز جماعت،دعا، جلسات سخنرانی و بتدریج کلاسهای قرآن، نهضت سوادآموزی وامثال آن دایر شد. عراقیها که به شدت مخالف این برنامه هابودند، می آمدند تهدید می کردند. یک ستوانیار بود، برادران به او می گفتند ژاپنی. قیافه اش کمی شبیه ژاپنی ها بود. می آمد ومی گفت:بالله العظیم خمس خمس اعدام; اگر نماز جماعت بخوانید، پنج تاپنج تا می گذاریم جلو دیوار اعدامتان می کنیم.

 

برادرها بین نماز جماعتها صلوات می فرستادند. تکبیر می گفتند واسم امام را می آوردند. بعثیها بشدت حساس بودند. می آمدند تهدیدمی کردند. هربار چندتا از برادران را جدا می کردند، می بردندزندان. داخل اردوگاه زندانی بود که برآن نوشته بود:السجن الوحده، زندان انفرادی بود. می بردند آنجا می زدند و چندروز بعد ناگزیر می آوردند بین بقیه برادرها. این تهدیدات، کتک زدنها، دربستنها، قطع کردن آب، دستشویی نبردن و دیگر، فشارهابرای آن بود که برادران دست از این کار بکشند; ولی بی فایده بود. شبها جلسات صحبت بود. حتی وسط نمازها بنا بود از هرگرویی یک نفر بیاید صحبت کند و حدیثی بگوید. در ضمن باید عرض کنم که چون ظرف غذا به اندازه کافی نبود، مثلا اگر صد نفر یا صدو سی نفر داخل یک اتاق بود، ده یا سیزده ظرف غذا می آوردند. یک مقدار برنج ظهرها داخل آن می ریختند. یا صبح آش می ریختند ومی گفتند: ده نفر باهم بخورند. این باعث شده بود گروه های «ده نفره »، «یازده نفره »، «نه نفره » تشکیل شود. این گروههاتقریبا اعضای یک خانواده می شدند. این خودش چیزی بود برای ارتباط بیشتر و تماس بیشتر و آشنایی با روحیات و اخلاق همدیگرو اصلاح ضعفها و نقاط منفی. بعد بنا شده بود که بین نمازها هرروز ظهر و شب صحبتی بشود و برای اینکه یک یا دو نفر همیشه صحبت نکنند، قرار شد هر گروه هر بار یک نفر را انتخاب کند.حدیثی بگوید و صحبتی بکند. بدین ترتیب، هم همه برادرها صحبت می کردند و هم مجبور می شدند بروند چیزی یاد بگیرند و بیان کنند. خیلی محسنات زیادی داشت. این برنامه ها ادامه داشت و باتهدیدات دشمن تغییر نمی کرد. بارها شده بود که شب برادرهابرنامه دعا می گذاشتند. در آن شرایط شما خودتان می توانید حدس بزنید که دعا چه حال خاصی پیدا می کرد. همه یکدست غرق دعامی شدند. با توجه به خداوند تبارک و تعالی، پیشانی برخاک می گذاشتند و دعا می کردند. ماموران می آمدند پشت پنجره داد وبیداد راه می انداختند. گاهی در را باز می کردند، چند نفر راجدا می کردند و می بردند. ممانعت های زیاد می کردند که بلکه برادران از این کار دست بردارند. این تهدیدات الحمدلله نه تنها تاثیر نمی گذاشت بلکه برادرانمان محکمتر می شدند در راه خودشان. بعد حتی بعضی شان می خواستند طعنه بزنند.

 

یکی از آنها آمده بود خیال می کرد گریه برادرها در دعا، برای این است که اسیر شدند و از خانواده دور افتاده اند. او گفت:شما با همین گریه ها می خواستید بصره را بگیرید. یک برادر مترجم داشتیم، گفت: این گریه با آن گریه که شما می گویید، فرق می کند.

 

البته آنها می دانستند ولی می خواستند که به این وسیله نشان دهند که گریه برادرها به خاطر ترس و عقده دوری خانواده و این جور چیزهاست. یک روز از بلندگوی اردوگاه ترانه فارسی زمان طاغوت پخش کردند.

 

ظاهرا تصمیم داشتند به این وسیله در برادران نفوذ کنند. چیزی نگذشت که صدای صلوات برادران بلند شد و صلواتهای بلند، ترس ودلهره در دل مسوولان عراقی افکند. فوری خاموش کردند. آمدند وگفتند: چی شد؟ چرا صلوات فرستادید؟ اگر نمی خواستید ترانه گوش دهید، به ما می گفتید. البته آنها به حرف برادران توجه نمی کردند. شاید آن یک نفر را که اعتراض می کرد شناسایی می کردندو بعد خیلی راحت مورد اذیت و آزار قرار می دادند. بعد دیگر پخش ترانه قطع شد. به همین ترتیب، مسایل مختلف پیش می آمد وبرادران با مقاومت و شجاعت خودشان دشمن را به عقب نشینی وادارمی کردند. عرض شد بتدریج کلاس های قرآن شروع شد. برادران چوبهایی را که آنجا بود می سوزاندند و زغال می کردند. بعد می آمدند پشت درهای آهنی زنگ زده درس را می نوشتند. به این وسیله، به برادرانی که قرآن نمی دانستند، قرآن یاد می دادند.

 

بتدریج برادرانی که یک کمی آشنایی با ترجمه قرآن داشتند، آن را برای بقیه برادران درس می گفتند و برادرانی که آشنایی بامسایل شرعی داشتند، برای بقیه می گفتند. کلاسهای متعددی شروع شد. در ضمن برای اینکه روحیات برادران شاد باشد، برادرانی که ورزش مخصوصا ورزش رزمی یک مقدار در ایران کارکرده بودند، می آمدند به برادران یاد می دادند. مثلا جلسات کشتی گذاشته بودند. همه اینها دور از چشم عراقیها بود، چون ممنوع بود.

 

داخل آسایشگاه؟

بله، داخل آسایشگاه، برنامه کشتی گذاشته می شد. یا یک برادرمی آمد داستانهای آموزنده را بطور مفصل بیان می کرد. هم تفریح سالمی بود و هم اینکه درسهای خوبی داشت. کلاسهای نضت سوادآموزی شروع شد. تدریج برادرانی که سواد نداشتند با همان امکانات ابتدایی سواد یادگرفتند.

 

خودکار و قلم ممنوع بود؟

بله، ممنوع بود و از هرکس می گرفتند چند روز زندانی و کتک واذیت و آزار داشت. گاه برادران از جیب سرباز اردوگاه یک جوری خودکار را می زدند که خودش متوجه نشود. گاهی فردی که دکترخوانده می شد یا بعضی از سربازها که در طبقه بالا بودند و تمایل داشتند به برادران … خودکار پرت می کردند پایین. به این صورت، یک مقداری قلم تهیه می شد. کاغذ هم که گیر می آمد. ازکاغذ سیگار، و کاغذ پاکت سیمان و هرچه گیر می آمد، استفاده می کردند. بعد از چهارماه اولین بار که صلیب سرخ آمد برای دیدار برادران و ثبت نام آنها، خودکار آورده بود برای نامه نوشتن که بدهند برادران نامه بنویسند و دوباره پس بگیرند.

 

برادرها خودکارها را برداشتند و تعداد کمی را به صلیب سرخ برگرداندند. یکی از سربازان ظاهرا فهمیده بود و گفته بود شمادزدی کردید. برادر مسوولی داشتیم به نام اسماعیل بختنام، ازبرادران خیلی مخلص که چند سال پیش براثر مریضی های دوران اسارت به رحمت ایزدی پیوست، ایشان گفت: بله ما قلم ها را برداشتیم.

 

بگذار صلیبیها برن در سراسر دنیا بگن که ما به خاطر کسب علم ومسایل علمی خودکارها را برداشتیم. قلم ها را برداشتیم نه چیزهای دیگر را. ببینند رفتارهای دیگر ما چه طوری است وخودشان تشخیص بدهند که برداشتن خودکارهابه خاطر خصلت دزدی بوده یا چیز دیگر. صلیبی ها می دانستند که برادران به خاطر شدت نیاز این کار را کرده اند. لذا به روی خودشان نمی آوردند. فشارعراقیها، مقاومت برادرها ادامه داشت تا اینکه ماه محرم نزدیک شد. برادران داشتند آماده می شدند برای عزاداری امام حسین(ع).

 

یک روز مانده به محرم، مجالس شروع شد. بتدریج روابط آسایشگاه ها بیشتر شد. بطوری که دیگر برای نماز جماعت این آسایشگاه دعوت می شد به آن آسایشگاه. دوتا یاسه تا آسایشگاه جمع می شدند، نماز جماعت می خواندند و یک نفر که اطلاعات خوبی داشت، صحبت می کرد.

 

اتاقهایی که می فرمایید حدودا چند نفره بود؟

عرض کردم که حدود صد نفر یا صد و سی نفر در هر اتاق بودند.

برادران به صورت فشرده کنارهم قرار گرفته بودند و هرکدام دو وسه وجب جا داشتند. البته بعد از سه ماه و اندی به هرکس دو سه تا پتو دادند. اول که رفتیم به هرنفر یک پتو دادند. از این پتوهای سیاه سربازی که خیلی کثیف بود و شپش داشت. بلافاصله همه را شپش گرفت. حدود یک سال برادران زحمت کشیدند برای نظافت اردوگاه، لباسها و پتوها تا بتدریج ریشه اش کنده شد. آنجا آب گرم نبود که با آب گرم خود یا لباسها را بشویند با ابتکاری که خود برادران به خرج دادند المنت درست کردند. سیم گیرآوردند ودو تکه آهن. اینها را به هم وصل می کردند و به پریزهای برق، که آنجا بود، وصل می کردند; می انداختند داخل سطل یا هرچه که بود ولباسهای غیر تمیز را هم می انداختند در آن تا بجوشد و تمیزشود. بعد از همین آب روی خودشان می ریختند تا تمیز شوند.

 

عراقیها متوجه نشدند؟

بعد از مدتی متوجه شدند و مزاحمت ایجاد کردند. تعدادی ازبرادران را بردند با کابل زدند به خاطر همین. بتدریج برادران یادگرفتند که نگهبان بگذارند. یک نفر بیرون می ایستاد تا سربازعراقی می آمد، بلافاصله خبر می داد. البته اسم رمز داشتند، مثلامی گفتند: هوا ابری است.

 

شما تفتیش نداشتید، تفتیش هفته ای یا روزانه؟

آن اوایل تفتیش کم بود. آن طور نبود که هر هفته یا هرروزباشد. هرچند موقع یک بار می آمدند تفتیش. ولی بعدها تفتیشهازیاد شد. هفته ای یکبار و بعضی اوقات هفته ای دوبار تفتیش بود.

 

قبل از شروع ماه محرم، جلسات، دیگر تنها مخصوص یک اتاق نبود. چند اتاق جمع می شدند یک جا و باهم جلسه می گرفتند. عراقیهامتوجه تجمع برادران شدند. آنها روی تجمع خیلی حساس بودند. وقتی نزدیک محرم شد یک جلسه نوحه خوانی گذاشته شد. افراد دو سه تا آسایشگاه آمدند و تقریبا اتاق پر از جمعیت شد. صحبت و سخنرانی و بعدش هم سینه زنی بود.

 

عراقیها متوجه شدند. در را بستند و تعدادی از برادران توماندند. بعد برای جلوگیری از این برنامه ها، کلا در اتاقها رابستند و نگذاشتند کسی بیرون بیاید. چند روز گذشت، بعضی ازبرادران تصمیم گرفتند با نخوردن غذا و شبه اعتصاب درها را بازکنند. البته غیر از زدن یکی از فشارهایی که عراقیها می آوردندقطع آب بود. کار دومشان جلوگیری از دستشویی بود. با این فشارهایی که عرض کردم، آمدند درها را باز کردند. البته با شرطو شروط و حدودی که نباید سینه زنی و جلسه باشد. برادران گفتند: ما می خواهیم برای امام حسین(ع) عزاداری کنیم، مگر عزاداری کردن برای امام حسین(ع) گناه و جرم است؟ یکی شان گفت: به شماچه؟ امام حسین چه ربطی به شما دارد؟ ایشان عرب بود و از خود مابود، خود ما هم کشتیمش.

 

بعد از چند روز، باز دوباره حدود هفتم و هشتم بود که دو باره درها را بستند و قطع آب و ممانعت از دستشویی شروع شد. بازبرادران غذا نخوردند. البته برادران نمی گفتند: اعتصاب کردیم.

 

می گفتند: چون در باز نیست و آب قطع است، اگر غذا بخوریم، فشاربیشتری بر ما می آید. آنها این کار را اعتصاب تلقی می کردند واز آن می ترسیدند.

 

آنها می ترسیدند. یکی از سربازها یا ماموران گزارش بکنند به بالا که اعتصاب شد و وجهه سیاسی خوبی برایشان نداشته باشد. به همین خاطر، بعضی از امتیازات را می دادند تا اعتصاب نشود.

 

البته امتیازات موقتی بود و وضع دو باره به حالت قبل برمی گشت.

 

شب تاسوعا یا عاشورا بود که پتوی نو آوردند تا به همه نشان بدهند که امکانات در اختیار برادران قرار داده اند و بدین ترتیب از برنامه ای که برای شب عاشورا و روز عاشورا داشتیم،جلوگیری کنند. جالب اینجا بود که برادرها گفتند: اینها شب عاشورا مثل بنی امیه عید گرفتند و برای ما پتو آورده اند. برای همین، پتوها را کنار گذاشتند و گفتند:ما استفاده نمی کنیم تا چند روز عاشورا بگذرد. بعضی اتاقها اصلاتقسیم نکردند و بعضی اتاقها هم که تقسیم کردند، کنار گذاشتندتا بعد از عاشورا استفاده کنند. با آنکه گاه آب نبود ودستشویی نمی بردند و از این جهت فشار زیادی بر برادران می آمد;ولی در همان حال برادران برنامه عزاداریشان را مفصل برگزارمی کردند.

 

وقتی در را می بستند، بیمارانی که نمی توانستند تحمل کنند، برای دستشویی چه می کردند؟

سطلهایی گذاشته بودند، داخل آسایشگاه. گوشه ای گونی کشیده بودند و سطل گذاشته شده بود تا هرکه اضطرار دارد از آنهااستفاده کند.

 

سطلها چطور خالی می شد؟

خوب اینها می ماند تا بعد که در باز می شد، بعضی ازاوقات احیانامی آمدند در را باز می کردند برای تهدید و ابلاغ اوامر. یکی ازبرادران از فرصت استفاده می کرد و خالی می کرد. در روز عاشوراگفتند: درهر اتاقی را یک ساعت باز می کنیم که بروند بیرون.

 

قرار شد هر دو سه تا اتاق را باهم باز کنند تا این دسته یک ساعت بیرون باشند و بعد نوبت دو سه اتاق بعدی برسد. دو سه اتاق اولی را که باز کردند، برادران کارهای ضروری را سریع انجام دادند و بقیه وقت را شروع کردند به عزاداری. عراقیهابسرعت همه برادران را فرستادند داخل اتاقها، درها را بستند وبرای بقیه باز نکردند. دو سه روز بعد از عاشورا آمدند درها راباز کردند. یک سری برنامه بود که اسرا فکر می کردند شایدتاثیر داشته باشد; مثلا وقتی درها بسته بود به زبان عربی پیامهایی برای سربازان می دادند; مثلا یک پیام نوشته می شد، یکی که عربی بلد بود بلند می خواند و بقیه با صدای بلند تکرارمی کردند; برای مثال: «ندا ندا ندا، ایهاالجنود العراقی نحن مسلمون و انتم مسلم » این طوری بعضی از پیامها را می دادند.

 

یکی از پیامها این بود: همین طور که آب را بر امام حسین(ع) واهل بیتش در صحرای کربلا بستند، اینجا هم در را به روی مابستند و آب را قطع کردند. البته پیامها تاثیر نداشت; چون جزهمان ماموران بعثی کسی نبود بشنود. چند روز بعدش درها راباز کردند. اول دو ساعت بازکردند، بعد بیشتر شد و در ظاهرامتیازهایی دادند، مثلا اول روزنامه نمی آوردند ولی گفتند: دفعه بعد روزنامه می آوریم. البته این ظاهرش امتیاز بود، ولی درواقع می خواستند نظرهای خودشان را تبلیغ کنند. بتدریج که ارتباط برادران باهم بیشتر شد و باهم آشناتر شدند، کارهای هنری شروع شد. بعد از مدتی، یک سری از برادران شروع کردند به ساختن سرود. سرودی ساخته شد و در اتاقها خواندند. گروهی شروع کردند به اجرای تئاتر و نمایشنامه. بعضی از برادران گلدوزی های جالبی داشتند. بیشتر مثلا عکس قدس را می کشیدند یا حتی باخودکارهایی که داشتند، عکس های بزرگی می کشیدند. از امام یاگنبد وبارگاه امام رضا(ع); مثلا برای جلسات عزاداری یکی ازبرادران یک عکس بزرگ که امام رضا(ع) را با آهو نشان می داد،کشید. عکس امام را در یکی از اتاقها بزرگ کشیده بودند. وقتی عراقیها متوجه شدند، خیلی از این مساله ناراحت شدند; ولی به خاطر وحدت وانسجام بسیار برادران نتوانستند کاری بکنند.

 

وسیله گلدوزی از کجا می آمد؟

بعضی از سربازان که برای نگهبانی بالا بودند اینها رامی انداختند پایین; چون خودشان هم از این گلدوزی ها می خواستندیک مقداری نخ و قرقره و سوزن می انداختند پایین. برادران گلدوزی هایی برایشان درست می کردند و می انداختند بالا و با بقیه نخ برای خودشان گلدوزی می کردند. البته خوب ظاهرا ماهیانه به همه اسرا حقوق می دادند، طبق برنامه سازمانهای بین المللی. این حقوق ماهیانه ظاهرا ۳۷ تومان می شد; یعنی روزی یک تومان یا یک دینار و نیم. یک حانوت هم درست کرده بودند که حقوقی که می دهندبرگردد به خودشان. در این مغازه تیغ، سوزن، نخ و مسواک می آوردند. یک چیزهایی که باید خودشان می دادند در حانوت می فروختند.

 

طریقه خرید برادران از این بوفه ها چگونه بود شخصا مراجعه می کردند یا مسوول خرید داشتند؟

ابتدا شخصی بود. هرکس می رفت و می خرید. بتدریج برادران باهم آشنا شدند. کارها تقسیم شد و یکی مسوول خرید گردید. چیز جالبی که باید اینجا اشاره کنیم این است که هرچند روزی یک تومان چیزی نبود که به دردخور باشد و به چیزی برسد. ولی چون یک تعداد مجروح داشتیم و احتیاج به بعضی چیزها داشتند. برادران هرکدام یک مقدار از پولهای خود را کنار گذاشته بودند، به عنوان بیت المال. بعد اینها را جمع کردند و یک نفر مسوول بیت المال هر اتاق کردند. یک نفرهم مسوول کلی بیت المال همه اتاقها شد. بعد احیانا خرمایی می آوردند، پولها را می دادندخرما می گرفتند. بعضی اوقات هم بیسکویت می گرفتند. اینها رامی دادند مجروحان تا تقویت بشوند.

 

نان خیلی کم بود. نانی که می دادند مخصوصا برادران اول که ازایران رفته بودند، هیچ وقت باغذاهای آنجا سیر نمی شدند. بعضی مریض بودند و بعضی زخم معده داشتند و باید وسط روز نان می خوردند. در این موقعیت، کیسه بیت المال، کیسه نان بود وتعدادی نان می گذاشتند آنجا برای مجروحان. بعضی اوقات کیسه ای بود و بعضی اوقات جدا، اولی که نان می آمد به آنها می دادند. گاه نان را سرخ می کردند و به آنها می دادند.

 

بعد از مدتی عراقیها دیدند به هیچ طریق نمی توانند کنترل داشته باشند روی برادران و نمی توانند آن مقاصدی که در نظر دارند روی برادران پیاده کنند. یکی از فرماندهان آنها گفته بود: اسرای ما در ایران همه شان آخوند شدند، ما باید شما را رقاص باربیاوریم. آنها در پی این بودند. وقتی می دیدند برادران این گونه منسجم هستند و در مقابل افکار آنها سدی محکم ایجاد کردند،طرحهای جدید می ریختند تا به یک صورتی نفوذ کنند در میان برادران. یک روز نرم صحبت می کردند، یک روز خشن، هر روز به یک صورتی، تا اینکه ظاهرا به این نتیجه رسیدند که برای کنترل بیشتر، اردوگاه را دو قسمت کنند. به طوری که دو قسمت هیچ گونه ارتباطی باهم نداشته باشد. بسیجیان یک طرف باشد و ارتشیان وسربازان یک طرف. فکر می کردند می توانند روی ارتشیان و سربازان بیشتر کارکنند و نظراتشان را القا کنند. به همین خاطر گفتند: بسیجیان جدا بشوند و ارتشیان جدا. باز برادران گفتند که ماجدا نمی شویم.

 

این رفت و آمد تا مدتی ادامه داشت و تهدید کردند که نارنجک می اندازیم داخل اتاقها، گاز می اندازیم داخل اتاقها. تهدیدهایی به این صورت کردند; ولی برادران مقاومت کردند. در همین بین،برای اولین بار صلیب آمد و تقریبا همین روزهایی که صلیب آمد،عملیات محرم و عملیات مسلم بن عقیل در منطقه مندلی عراق سومارمندلی، انجام شده بود و تعدادی اسیر سالم و مجروح آوردندکه خبرهای جدیدی از ایران داشتند. نکته جالب این بود که وقتی آنها وارد شدند، برادران گفتند باید بفهمند که اینجا غریب نیستند و نترسند و روحیه شان تقویت شود. بعد صلوات فرستادند.

 

پیاپی صلوات می فرستادند تا اسرای جدید این صلواتها را بشنوندو احساس کنند اینجا هم شبیه جبهه ها و ایران است. چند روز بعداز اینکه صلیب ثبت نام کرد و رفت، عراقیها تصمیم گرفتندشدیدتر برخورد کنند و به هر صورت شده بسیجیان و ارتشیان راجدا کنند. روز یکم یا دوم ظاهرا آذرماه ۶۱ آمدند مسوولان اتاقها را بردند. هر اتاقی یک مسوول داشت که رابط بین عراقیهاو برادران اسیر بود. یک مسوول کل هم اردوگاه داشت از طرف برادران. آمدند همه مسوولان اردوگاه را جمع کردند و بردند.

 

درها را بستند، غذا ندادند، آب ندادند. دفعات دیگر غذامی دادند; ولی این بار غذا هم ندادند. نه غذا و نه آب نه بیرون بردن برای دستشویی. مسوولان را بردند طبقه بالا که خودشان بودندو شروع کردند به زدن آنها. برادران هرچه درخواست کردند مسوولان را بیاورید، کسی جواب نمی داد. بعد از مدتی که آنها را خیلی زدند، صدای ناله آنها به گوش بقیه برادران رسید و همه دریافتند آنها دارند کتک می خورند.

 

بتدریج همه شروع کردند به اعتراض. تصمیم گرفتند تکبیر بگویندو صلوات بفرستند تا بلکه تاثیر بگذارد، ولی هرچه تکبیر گفتندو صلوات فرستادند، نداها و پیامها تاثیر نداشت. آنها بشدت برادران را می زدند و صدای آنها می آمد. خوب غذا و آب هم که نداده بودند.

 

چند روز طول کشید این مسئله؟

پنج شش روز طول کشید. نکته جالب این بود که مثلا در اتاقها یک مقدار خرما یا بیسکویتی بود که از قبل خریده بودند. همین ها راجیره بندی کردیم. برادران هم با همان روزه می گرفتند. ما به یادبچه های حضرت مسلم می افتادیم که شبها فقط به آنها غذا می دادندو آنها تصمیم گرفتند روزه بگیرند. اعتراضات برادران دو و سه روز ادامه داشت.

 

بعد گفتند حالا که با اعتراضات نمی شود کاری کرد پس باید یک جوردیگر برخورد شود. یکی دو روز سکوت کردند تا بلکه حرفشان اثرکند. حرفشان این بود: مسوولان را برگردانید; با ما کار نداشته باشید، ما کار نداریم. آنها هم برادرانی را که بالا بودند،می زدند. ظاهرا گزارش رسیده بود به بغداد، آنها هم یک گروه ضدشورش فرستاده بودند و قصد داشتند که اعتراضها را بشدت سرکوب کنند.

 

namdar-2

 

الان مشغول چه فعالیتی هستید؟

بعد از آزادی به ارتش جمهوری اسلامی برگشتم و در سال ۷۲ با درجه استواری از ارتش بازخرید شدم و در شرکت نفت ده سال پیمانکاری کار کردم و دو سال در شرکت گاز با ماشین استیجاری مشغول بودم و هفت سال در اداره کل حمل و نقل و پایانه ها و در سال ۹۲ باز نشسته شدم.

در ر فعالیت های فرهنگی همانند گروه سرود آزادگان کشور و گروه تاتر آزادگان فعالیت می نمایم.

با تشکر از جنابعالی و آرزوی توفیق روز افزون

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.